-
گام های دیگران
دوشنبه 26 اسفند 1387 09:03
منصور اوجی ای گل پَرپَر در یاد اندوه سحر رومی کارائی گل ، همه شکفتن بود در عطر و سحر . و در همه عمر ، کار ما رفتن از مرگ گلی به پرسه ای دیگر سال از پس سال روز از پی روز تا وقت هنوز تا مرگ تو ، گل باغی که تمام خاک و خاکستر ای جام به سنگ خورده ، کی نوبت ماست ؟ و کار که آمدن به یاد انُده ما ؟ ای شعر تمام ای گل پَرپَر...
-
گام های دیگران ( 2 )
دوشنبه 19 اسفند 1387 09:00
ما رَاَیتُ اِلّا جَمیلا منصور اوجی بسم حکایت دل هست با نسیم سحر ولی به بخت من امشب سحر نمی آید (1) جامی است که عقل آفرین می زندش صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش این کوزه گر دهر چنین جام لطیف می سازد و با زبر زمین می زندش (2 ) با تشکر از شما عزیزانی که در این جلسه حضور بهم رسانیده اید تا در یاداندوه مرگ سحر رومی شرکت...
-
گام های دیگران
شنبه 17 اسفند 1387 13:28
محمد بهمن بیگی رومی جان عزیزم نه نوری مانده است و نه چشمی تجربه دارم ، تجربه تلخ و جانفرسا شب ها دیگر سحر ندارند شب های سیاه و تلخ غیر قابل وصف است شریک درد و غمت هستم نا آمده – وداع مبارک پرویز خائفی برای سحر رومی وقتی که گفت ساقه شکسته است گفتم مباد ، نفرین به باد اما تناور است درخت ، تناور ! در چارچار حادثه اِستاده...
-
سرگذشت
چهارشنبه 14 اسفند 1387 11:57
زندگینامه سحر برخلاف شناسنامه اش که تولدش را 29 شهریور 1363 نشان می دهد که از اشتباهات ما بود ( من و مادرش ) روز 9 آبان ماه 1363 در شیراز متولد شد . خودش می گوید : « 9 آبان ماه 1363 تو به دنیا آمدی ... تولدت مبارک ... اسمت را می ذاریم سحر ... از امروز مبارزه تو با واقعیت ها شروع می شه ... آبان ماه 1386 هنوز در حال...
-
مرا چه به تنهایی و سکوت ؟
چهارشنبه 23 مرداد 1387 12:28
نقاشی می کشم . دنیای وارونه ام را ، از اینجا تا بی انتهایی تو . رنگ در طرح . بوسه ای بر باد . درختی در آغوش خاک . آسمانی بی ماه . طبیعتی برهنه و من . چشمانم حکایت ها دارد ... مرا چه به تنهایی و سکوت ؟ زندگی باید
-
مرا ورق می زنی
چهارشنبه 28 فروردین 1387 17:01
می گذرم از تو ازبرگ های باران خورده ازدوست داشتن .... ورق می خورم . تکراری دوباره کتاب هایی از جنس خاک سکوت زمین.... تن خسته من سال هاست بوی غم می هد. این بار فصل دوباره ای در راه است چیزی برای عیدی ندارم ...... بهارم تقدیم تو باد .
-
آغازی به شکوه بهار
چهارشنبه 29 اسفند 1386 00:32
در هیاهویی سبز یک دنیا زیبایی نثار تو باد . مرا بخوان در این تازگی در این وادی بی پایان .. بهترین حجم زیبایی آرزوی من برای چشمانت... شاد باشی به وسعت زیبایی های خدا سحر بهار 1387
-
مرا فریاد مکن
دوشنبه 20 اسفند 1386 09:44
سکوت ناب مرا به چه ارزان می فروشی مرد ؟ در این آسمان ، مرا رها باید تا اوج تا بودن ... تا سرو .... تا شوق ... . چشمانم ؟ دیوانگی زیبایی است ، سکوتش تقدیم تو باد ... دوستان خوبم پست ؛ نور؛ از قران نیست . نوشته خودم است و همینطور همه نوشته ها . به وسعت زیبایی ها شاد باشید... سحر
-
پدر من یا پدر مطبوعات ؟
یکشنبه 16 دی 1386 12:29
یکی از نعمت های بزرگ که خدا توی زندگیم به من داد پدرم هست . خوشحالم که عمل قلبش با موفقیت پشت سر گذاشته شد و حالا با خیال راحت می تونه دوباره پشت میزش بشینه و به نوشتنش ادامه بده ... به وجود همچین پدری افتخار می کنم ... گفت و گوی ایسنا با پدر روزنامه نگاری نوین فارس (سیروس رومی) لطفا در یادداشت قبلی نظر بگذارید
-
نور
شنبه 8 دی 1386 11:21
و آیات مقدس را بنگر. چگونه می توانی به تمسخر بنشینی ؟ آنگاه که به تولدی پنهان تو را آشکار می سازد ! آسمان را در دستانت لمس می کنی .... زمین را بر فراز دشتها می بینی ..... و باز ، مرگ خورشید را در امتداد شب فراموش خواهی کرد ؟ نفرین هر آنچه سیاهی است بر تو باد . مگر بیدار شوی و قدرت مطلق، پیروزمند در انتظار توست ...
-
دو سال گذشت .....
یکشنبه 25 آذر 1386 14:08
زمان زود می گذره ... اینجا هم ۲ ساله شد ....
-
بی اعتبار ترین انتظاررا فریاد
سهشنبه 20 آذر 1386 18:13
می خندم به کوله باری که از گناه به دوش می کشم . به تولدی در فصل مرگ . به فریاد خاک به حضور بی دلیل زن . ناگاه ... می خزد بر تن برهنه حقیقت صدای وحشت آور گذر زمان در این انتظار بی اعتبار.
-
یک تولد دوباره ... !
جمعه 4 آبان 1386 23:45
۹ آبانماه ۱۳۶۳ تو به دنیا اومدی ... تولدت مبارک .... اسمت را می زاریم سحر ... از امروز مبارزه تو با واقعیتها شروع می شه ... آبانماه ۱۳۸۶ ..... هنوز در حال مبارزه هستم ... مبارزه ای که می دونم هیچ وقت پیروزی توش نیست .... مسخره است.. نه؟؟ به هر حال .. تولدم مبارک .... ***** یک مدت نیستم .. من را ببخشید . اما اگر آپ...
-
زن
شنبه 14 مهر 1386 20:56
ای زن قصه های تلخ تنهایی! بارهاست تو را به یادگار ورق زدم . شادی های دروغینت را خندیدم . دردهایت را همچون گریه ای بیهوده به خاطر سپردم. آهای زن ... لاشه های فراموش شده عشاق را ببین گندیدگی خود را بیهوده فریاد می کشند. خون به بار می نشینند سایه های شوم ، در این احساس فریب انگیز زنانه. گویی تاریکی ، تن زخم خورده ات را...
-
آغاز؟
شنبه 31 شهریور 1386 10:14
جلبک های سبز تن خسته دریا را نوازش می کنند خاک هرزگی دریا را می خندد باد نگرانی سنگ را به بازی می گیرد درخت سکوت می کند زن آیینه ها سرگردان در پی هیچ ، تاب بازی می کند مرد می گذرد. در این ساعت های معکوس تنهایی در این آغاز نگران کننده این همه موج این همه تنفس های بی مقصد این همه من . می گویی خدایی در راه است ؟
-
کدام سو؟
سهشنبه 20 شهریور 1386 10:25
زمان خروشان پیش می رود سایه های تنهای خیابانگرد مرا زیر چشمی برانداز می کنند فوران های گندیده احساس ، حوضچه های شهر را پر از نابودی کرده اند سعی می کنم به آرامی قدم بردارم. برگی به اتفاق رها می شود....... زنی بردگی خود را بلند بلند می خندد ..... کوچه به روی بوسه ای چشمانش را می بندد ..... پنجره ای از شهوت عشقی دروغین...
-
انتهای فریبنده
یکشنبه 11 شهریور 1386 11:22
مرگ ، سایه های خورشید را کم رنگ می کند من می مانم و دو فانوس کهنه نعره های تاریکی ، مرا لمس می کند شب از همیشه زیبا تراست به دروغ بودن ستاره ها می خندم آهای !!! مگر نمی دانی..... ؟ من زاده زمان هستم کدام زمین ؟ اینجا مرداب ها از دل آسمان می جوشند . ابرها زیر پاهایمان گیاه می پرورانند. و ما از آتش زاییده می شویم . با...
-
خدایا نیستی ؟
شنبه 3 شهریور 1386 11:33
بیابان از همیشه تنها تر است بوی خون لذت تنهایی بیابان را صد چندان می کند . لاشه های گندیده وجود زمین را نقاشی کرده اند توهمی از حس بودن مرا در بر می گیرد زمین را فریاد می زنم .... خدایاا ... این مهره سوخته ، توان به بار نشستن در رویاهای پوچ انسانت را نداشته ... تو می دانستی من در تن فاسد شده پاییز به دنبال هیچ تولدی...
-
مرد
یکشنبه 28 مرداد 1386 12:13
عریانی مرد چشمانم را تسخیر می کند می دانم برهنگیم را با هیچ برگی نخواهم پوشاند چشمانم در پیچ و تاب باورهایش غرق می شود با آغوشش یکی می شوم بوی نمناکی تن فضا را پر می کند .... مرد آرام در وجودم تکرار می شود نمی هراسم چشمانم را به دنیا می بندم . سکوت ، صدای بودنم را تکرار می کند گویی روز از همیشه تاریک تر است * گردالو...
-
فریاد
دوشنبه 22 مرداد 1386 10:58
اینجا جنگل ترسناکی است با هر نفس بیشتر در شاخ و برگ آنها فرو می روم این بار زمان برای من متولد می شود تا هر آنچه من در این سالها نوشیدم را به تمسخر بگیرد. فریاد..... سیاهی ها فوران کنید من در آغوش تن برهنه واقعیت سالهاست در حال پوسیدنم سایه های خاکستری مرا ببارید تن خیس من لیاقت باورهای زیبای مرگ را نخواهد داشت تاریکی...
-
قربانی ـ شب
سهشنبه 16 مرداد 1386 11:07
قربانی با دقت به اطرافم نگاه می کنم . تن گندیده زمین بیشتر از همیشه خودش را به رخم می کشاند . وسوسه، فضا را مانند یک توهم سرد در بر می گیرد. احساس پرواز تمام وجودم را آزار می دهد . زن با چهره ای آشفته مرا در گوشه ای به تمسخر می گیرد و غرق در نابودی می شود سعی می کنم به بودنش با دقت نگاه کنم، لبخند شومش را خوب می شناسم...
-
تو
یکشنبه 7 مرداد 1386 09:29
اتاق در پی سایه های من حرکت می کنه . هوا نیمه تاریک شده و من در انتظار حضور تو ساعت را دنبال می کنم . باد آروم موهام را نوازش می ده و من را غرق در لذت خودش می کنه زمان در دستان من مثل یک رویا نابود می شه آسمان به من پشت می کنه حریر تنم را به دست باد می دم و برهنه در این بیابان تسلیم انتقام می شوم ... مصمم.... در...
-
فاصله
دوشنبه 1 مرداد 1386 15:36
شب غمگینی است پر از بوی نم و خیسی تن ... زمان مثل همیشه عجله دارد ... و سکوت تو تنهایی من را بیشتر می کند .. چشمانم را می بندم دستت را در دستم می گیرم و به آرامش غریبی می رسم .... سعی می کنم در تمام نقاط تنت به باور برسم ... و جواب تمام دوست داشتنهایم را لمس کنم . این بار آرزو ها در چند قدمی من به بار می نشینند...
-
زن آینه
چهارشنبه 27 تیر 1386 10:02
اتاق بوی آشنایی داره . چراغ را خاموش می کنه تا توی تاریکی بهتر ببینه ... صدای نفس هاش کنار گوشم تنم را می لرزونه . ... تا به خودم می یام می بینم غرق در حس مردانگیش شدم .... زمان نمی تونه باعث شه احساس امنیتم را از دست بدم. عقربه های ساعت با تمام قدرت تلاش می کنن من را از اون چیزی که باید دور کنند . بی اهمیت از کنارش...
-
این یک پایان نیست !!؟
شنبه 23 تیر 1386 00:00
تاریکی روی همه چیز را پوشانده .. سعی می کنم با دقت برای آخرین بار همه چیز را ببینم .. زن با چشم های کبود ..آن مرد همراه با حس کثیف و پر از شهوت .. خانه بزرگ و مرموز.. آدم های نقره ای . سالنی که همه انتظار چیزی را می کشیدند و نور خیره کننده آن که هنوز چشمانم را آزار می دهد ... با دقت نگاه می کنم .. هیچ وقت این پنجره را...
-
دلم برات تنگ می شه ...
شنبه 16 تیر 1386 23:27
دوست دارم دستات را توی دستم بگیرم .. اولین بار هست می تونم از راه دور به این خوبی احساست کنم . صدات سرد شده .. احساس می کنم داری دور می شی . نمی خوام بری ... نه نمی خوام .. تمام قدرتم را به پات می ریزم تا بتونم تو را پیش خودم نگه دارم ... فریاد می زنی ... سحرم تنهام نگذار ..... این بار من نابود می شم .... نمی دونم...
-
طعم یک بوسه...
دوشنبه 11 تیر 1386 16:36
هنوز از زخم های تنش خون می آید ، در وسط سینه اش کارد کوچکی نیمه فرو رفته است ... زن نگاه می کند . می خندم. آرامش عجیبی اطرافم احساس میکنم تنهایش می گذارم قبرستان سرد است ...باد موهایم را پخش می کند واز میان آنها رفتن زن را تماشا می کنم . اتاق مثل همیشه است غرور مردانه تو وجودم را از همه چیز خالی می کند در دستان تو...
-
لذت
شنبه 9 تیر 1386 18:01
مرد با دقت همه جا را تمیز می کند .... صدای موسیقی را بلند می کنم تا صدای مرد را نشنوم.... غرق در لذت بی تو بودن می شوم ... عریان ... کمی خجالت می کشم از اینکه تفکراتم در دستان تو اینگونه برهنه شده است ... و من نیز ... صورتت را لمس می کنم و صدای قلبم راز مرا فاش می کند ... نمی دانم چقدر از زمان گذشته است . مرد چیزی می...
-
کودک من ....
چهارشنبه 6 تیر 1386 11:40
اتاق مثل همیشه تاریک هست . نور قرمز را روشن می کنم . مثل اینکه کسی خواب باشد ... روبروی آینه می روم .... نمیدانم سر دردم برای خستگی است یا کشیدگی زیاد موهایم بازش می کنم و موهایم بر روی شانه هایم رها می شود ... هنوز از باران خیس است .... آهسته تر به سمت تخت می روم ..... چشمانش بسته است .... زمان می گذرد ...... همه چیز...
-
منتظرت می مانم .....
دوشنبه 4 تیر 1386 22:00
هوا سرد بود به خاطر همین گرمی دستهات را خوب یادم هست دستم را گرفته بودی مثل همیشه نگاهت تنم را می لرزاند و بیشتر من را به راهی که به اشتباه رفتم آگاه می کرد . لبخندت به من امید می داد . میدانستم آمدی تا راه برگشت را نشانم دهی . اون نور زیاد ... نمی خواستم بری . دلم برات تنگ می شد . می دانم زود در عالم بودن ملاقاتت می...