در مرز تاریکی ،
خورده لذتی در آیینه ،
مرا در آغاز شب برهنه می سازد
.در نیایش تو مست می شوم ،
و به درگاه تو ،
خود را در لحظه های نهفته ،
قربانی می کنم
22
.عریانی مرد چشمانم را تسخیر می کند
می دانم برهنگیم را با هیچ برگی نخواهم پوشاند
چشمانم در پیچ و تاب باورهایش غرق می شود
با آغوشش یکی می شوم
بوی نمناکی تن فضا را پر می کند
...مرد آرام در وجودم تکرار می شود
نمی هراسم چشمانم را به دنیا می بندم
.سکوت ، صدای بودنم را تکرار می کند
گویی روز از همیشه تاریک تر است
همیشه اول بودن خوب نیست ...
اما امشب من اول شدم
فقط یه چیز ...سحری دیگه هیچ چیز سر جای خودش نیست ...
همین ....
مثل همیشه عالی هستی
راستی از اون ورا چه خبر
سلام منو به خدا برسون
بگو دلتنگتیم شدید
دیگر برهنگیت را
هیچ برگی نمی پوشاند ...
......
سحر ..... چیزی نیست بگم... فقط میگم عالی هستی.
تو نیستی نوسان نیست و غریو رودها گویا نیست...
خیلی وقت بود نیومده بودم اینجا
به اندازه تمام لحظه هایی که ازت دور موندم دلم تنگه....
زیبایی تو رو با هیچ برگی نمی شود پوشاند. خاک از به دست آوردن این همه زیبایی چه لذتی می برد. روزی نیست که به یادت نباشم. دوست دارم. اما برام دعا کن. تو قلب پاکی داری عزیز.
گاهی چون تو جمع اضداد می شوم..
سلام عزیز مهربون
خوب همه ما رو تهنا گذاشتی
دلم واست پر میزنه
هر روز کلی بهت فکر میکنم
نوشته هات بیشتر از همیشه به دل ما میشینه
واقعا تو زمینی نبودی فرشته مهربون
سحر عزیز هر چند که من هیچ وقت ندیدمت....ولی تعریف خوبیهات زیاد شنیدم.....مرگ پایان زندگی نیست من مطمئنم که همه ی کسانی که دوستت دارن و تو دوستشون داری یک روزی یک جایی همدیگرو می بینید.... نمی دونم اونطرف چه خبره؟اما برای روح لطیف تو جای بدی نباید باشه ولی میدونم که روح تو آگاه هست و بین تمام عزیزات احساس میشه....فقط از خدا میخواهم که عزیزانت به این باور برسن که یک روز ی باز همدیگرو میبینید......من اولین بار که میام تو وبلاگت بازم میام......روحت شادو سبک زیبای خفته
سکوتت ، صدای بودنت را تکرار می کند.
چرا نمیشه سحری؟؟؟
یعنی واقعا نمیشه؟؟؟؟؟
یعنی من انقدر بدم؟؟؟؟؟
صدای برگ درختان صدای گل ها را
سرشک دیده من ناله تنما را
نه دیدی و نه شنیدی
ترن تورا می برد
ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟
و من حصار فاصله فرسنگ های اهن را
غروب غمزده در لحظه های رفتن را
نظاره می کردم....
سلام سحر . امشب بعد از خیلی وقت دوباره اومدم اینجا و واسه اولین بار خیلی لازمه که باهات حرف بزنم .
کاش بودی سحر .. کاش ..
سحر به بودنت عجیب نیاز دارم
سلام ای غروب غریبانه ی من
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه ی عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمیمانی ای گل بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته
تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا
به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه ی واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
سلام سحرم خیلی قشنگ بود
این ماه رمضون کلی برا ت دعا میکنم سر سفره افطار
یادته پارسال پانی ایران بود ماه رمضونی؟
خیلی دلم برات تنگشده ددحتر هنوز عطرت اینجاست
سلام.. چطوری مهربون
باز مثل هر روز دلم برات تنگ شده.
خداییش ما رو فراموش کردی
اینجا همه چی یکنواخت شده فقط داره روزها یکی پس از دیگری سپری میشه
به امید دیدارت به زودی
سحر کی و چه جوری رفت؟ یکی به من بگه لطفا..:(
آدرسم www.adambarfi1.blogsky.com
ببین سحری آخه رسمشه اینکه هیچی از اونجا به من نمی گی .این نامردیه؟!
این بار چی ؟
دارم اشتباه می کنم؟
نگو که اشتباه کردم سحر نگو
تو چشمام نگاه کن و بگو که این دفعه دیگه همه چیز خوب پیش می ره
اما ...
با این انتظارا چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سحر سلام
تو توی قلب منی
نمیدونم چرا امدم تو وبت یهدفعه دلم گرفت...تو میدونی؟؟؟؟
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم م ی توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری...
سحر عزیزم
خیلی وقته نیومده بودم به این خونه امن
جایی که نه توش شتاب هست نه تقلا برای هیچ و پوچ
جایی که آرامشش واقعیه
سحر اینجا رو رها نکن
شعرهات بوی زندگی میده
بوی زندگی ناب
بوی عشقی که خاکیه خاکیه. زمینیه زمینی
اه باران
شیشیه پنجره را باران شست از دل تنگ من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست.....
سلام علی جان چرا دیگه تو وب سحر نمی نویسی ؟.........میشه دوباره بنویسی ما دلمون واسه سحر تنگ شده ........اصلا کجایی این روزا؟چی کار میکنی؟اصلا اگه از شعرای سحر نمی خواهی بنویسی از خودت بنویس هر چی دل تنگت می خواهد بنویس.........فقط خواهش میکنم بنویس.........
نمیدونم چرا این روزهای خاص ایران بیشتر به یاد تو و پدرم که هردو در بهشت همسایه هستید میافتم.هردو شاید شاد هستید و دعاگو.. هردو دلتان میلرزد و از خدا اجازه ملاقات میگیرید تا واسطه شوید و از او بخواهید که حافظ ما باشد.هر دو برایش از رنجهایی که همه کشیدیم و او گاهی سرش شلوغ بوده و ندیده میگویید و حرف دل ما را هم که خوب خبر دارید میزنید.خداقوت بهشتی ها..
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!
علی عزیز
منم عین خواهش آشنا رو ازت دارم
سلام
چه دوستیهایی بار اولمه که میام اینجا ولی خیلی خوندم حرفای دوستاتو، حرفای خودتو اینارو برات می نویسم چون نمی تونم وجود تو و همه ی عزیزایی که دیگه باهامون سر یه سفره نمی شینن رو انکار کنم، ولی یه وقتایی هست آدم خیلی دلش تنگ میشه خودت که اینجا هم بودی میدونی که چجوریه، فقط خدا میتونه تو دلتنگیای عزیزات و دوستات برای تو، پا در میونی کنه و صبر بده.
شاد باشی عزیزم
از پائیز متنفرم که تو رو ازما گرفت .دلم می خواد داد بزنم دلم گرفته چرا رفتی چرا نیستی .
سحر...
کاش اینا با دستای خودت تایپ شده بود...
راحت شدی دختر. خوش به حالت.
به جُستوجوی ِ تو
در معبر ِ بادها میگریم
در چارراه ِ فصول،
در چارچوب ِ شکستهی ِ پنجرهیی
که آسمان ِ ابرآلوده را
قابی کهنه میگیرد.
به انتظار ِ تصویر ِ تو
این دفتر ِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
احمد شاملو
علی جان اینجا بوی مرگ گرفته تر خدا یک کاری کن...........چرا نمی نویسی؟بنویس تا بعد از رفتن سحر ما از زندگیش خبر داشته باشیم نکنه فکر میکنی اون واقعا مرده باور کن اون از همه چیز آگاه؛ داره نگاهت میکنه دلش میگیره از این همه سکوت..........باور کن اینجا جای خوبیه برای حرف زدن و درد دل کردن بگو هر چی که دوست داری؛ بذار دوستای سحر بیان باهات حرف بزنن با هم دیگه بهتر میتونیم دور ی سحر تحمل کنیم......منتظریم