someone says something

someone says something

someone says something

someone says something

هر آنچه تو را دوست دارم

سردی کاذب هوا من را لمس می کند  . خانه نفس نمی کشد ، گویی خسته است  از واقعیت تلخ بودن....

صدای قدمهایی که آشناست گوش هایم را نوازش می دهد . حس آشنای زندگی .....  اینبار من تصمیم خواهم گرفت . سنگینی فضا من را با احساساتم درگیر می کند .نمی دانم  عرق های دستم حاکی ازچشمان توست یا فرار از واقعیت آنها ؟

برگ های روی زمین همه مرده اند و در کنار هم برای من تکرار را آواز می خوانند. سختی چهره ات را میتوانم با افکار پیچیده ات به فال نیک بگیرم ؟

من در دستان تو لمس می شوم و آرامش را هدیه می گیرم . این یک نشانه است .

کمی جلوتر ......

همه جا تاریک است . بوی مرگ همچنان از احساسات غریبش فوران می زند . فاصله من تا او به اندازه یک شهوت تلخ است یا همان قهوه سرد . شاید زمان مناسبی برای یادآوری زمان باشد ... تو زود مردی . بدن نیمه جانت را با این همه سنگینی و آلودگی نمی توانم در آغوش بگیرم .....

کمی جلوتر .........

لب هایی سرد مرا آزار می دهد. خورشید هم نمی تواند کمکی کند .... کاش می دانستم در پی کدامین نگاه وسوسه به وجود می آید ؟

کمی جلوتر .....

می نویسم .

شاید جواب  سوال این باشد .....

هر آنچه تو را دوست دارم .......

منتظر می مانم ....

 

 

 

  

این بار سکوت من سرشار از تمامی لحظات سخت تنهایی است....

 

..... 

قهوه را توی فنجون می ریزم همه چراغ ها خاموشه من هستم و تنهایی هایم . عود را روشن می کنم . روی تخت می شینم . احساس می کنم آرام تر از همیشه هستم .

تلفن را کشیدم موبایل هم خاموشه ...... کی اینجاست ... بلند می شم به سمت اتاق کامپیوتر می رم دو تا کبوتر پشت پنجره اتاق هستند . از سایشون که روی دیوار اتاق افتاده می فهمم دارن از لحظات با هم بودنشون لذت می برن .

بر می گردم به اتاق.... نور قرمز را روشن می کنم وانگیزه ای می شه برای درگیری با فکرهای جدیدم .

باید در مورد تو فکر کنم . درمورد احساسی که به تو دارم . باید براش یک اسم پیدا کنم .

یکم از قهوه را می خورم تلختر از اون چیزی هست که فکر می کردم .

با دستمال بینیم را تمیز می کنم . خونش بند نمی یاد .

هنوز جواب من را ندادی ؟ احساسم را می گم ....

آرامشم را دارم از دست می دم شاید به خاطر تلخی قهوه است . شاید هم به خاطر تو هست که اینجا نیستی .

بلند می شم و روبروی میز آرایشم می شینم ... این همه رنگ .. اما من اون موقع تک رنگ قرمز هستم .

یک رژ لب قرمز از توی کشو بر می دارم و روی آینه می نویسم .... کاش باورم می کردی .

یادم به کبوترها می یفته ... این عشق هست یا هوس ... ..

می نویسم ..... این بار من مصلوب خواهم شد . چند نقطه .....

قهوه سرد شده . روی تخت می خوابم . چشمام را می بندم یک قطره خون می یاد روی صورتم . با دستم پاکش می کنم ....

چشمام را باز می کنم نیم ساعت گذشته ...چه خواب عجیبی ...

ممنون از جوابی که دادی .

به خودم نگاه می کنم صورتم ، دستهام و بالش پر خون هست  ....

بلند می شم برم یک دوش بگیرم ....

شاید بتونم تمام خستگی هام را با یک آب سرد از خودم دور کنم .....

منتظر می مانم ... زمان نزدیک است ......

 

 

من ۷ تو چند ؟ ( جواب من به دعوت نامه مانی )

 

کی می گه بین آدم ها هیچ فرقی نیست ؟ خود تومگه فرق نمی گذاری .... ؟ اگه بگی نه دروغ گفتی ... یادم می یاد توی یک آموزشگاه درس می دادم یک بچه بود که فوق العاده من را به یاد یکی از دوستام می انداخت . من به این بچه توجه خاصی داشتم . زمان که می گذشت می دیدم که به آدم های خاصی احساسات متفاوتی را دارم . مثلا بعضی از شاگردهام را بیشتر دوست داشتم ....

اما با کار کردن روی خودم سعی کردم همه را به یک اندازه دوست داشته باشم تا حدی هم  موفق بودم اما باز مسائلی این وسط می موند که کسی را برام عزیز تر می کرد .....

امروز بعد از گذشت سالها از اون جریانات و فکرها به این نتیجه رسیدم که این کار با مبارزه و با هیچ چیز دیگه درست نمی شه ....

همه بین اطرافیانشون فرق می گذارن از یک معلم ساده گرفته تا استاد دانشگاه تا رئیس دانشگاه  و ......

شما هم فرق می گذاری اما درجه فرق گذاشتن متفاوت هست من از 10 به خودم 7

می دم ....شما چی ؟

 

 

 

 

مانی من را به یک بازی دعوت کرده ...

 

من و مسابقه

چرا همیشه باید تو مسابقه هایی  شرکت کنیم که بقیه برامون طراحی میکنن؟خوب بگذارین بگم که میخوام چیکار کنم. منم میخوام یه موضوعی رو طرح کنم که شاید برای همه ما یه جورایی یکی از بزرگترین اتفاقاتیه که توی زندگیمون افتاده.اونم وبلاگ نویسیه !

اولین باری که نوشتین چه روزی بود .چه حسی داشتین و چرا تصمیم گرفتین بنویسین ؟ میدونستین که خدا این استعداد بزرگ خدادادی رو تو وجود شما گذاشته یا اینکه اصلا خبر نداشتین؟

 

 

یادم می یاد سال 79 یا 80 بود برا بار اول شروع به نوشتن کردم با هدف اینکه احساساتم را نسبت به اتفاقات روزانه بنویسم .... اون موقع توی  پرشین بلاگ صفحه داشتم . صفحه ام بوی شادی می داد و همیشه حتی در اوج ناراحتی از خنده می نوشتم...... زمان گذشت و دست به نوشتنم بهتر شد اما  نمی دونم چرا یک روز همه چیز تموم شد ..... 6 ماه نمی نوشتم . شاید دیدم خیلی به زندگی تغییرپیدا کرده بود . تازه وارد دانشگاه خبر شده بودم سال 83  بود حال و هوای خاصی داشتم . دوری از خانواده و شروع یک زندگی جدید بار سنگینی را روی دوشم گذاشت .  انتخابات ریاست جمهوری  هیجان من را برای درگیر بودن در دنیای ارتباطات بیشتر کرد اما هنوز نیاز به عادت کردن داشتم ...

تا اون اتفاق دردناک افتاد .... سقوط هواپیمای خبرنگاران .  اتاق خبر برای من شروع دوباره بود .تصمیم گرفتم بنویسم .. اما اسمش .... یاوه گویان  و شروع کردم .....

  

حرف اول

سلام

شروع (داخلی اتاق خبر )

من مسئول نیستم ....

اطلاعات به روز ...سیاست هایی نا مرتب مانند علف های جلوی در دانشگاه ....

هدف : نا معلوم ...شاید در امتداد c-130 ....

یکی یک چیزی میگه من هم می گم تو هم می گی....

 ---------

من هم این دوستان وبلاگ نویسم را به این بازی دعوت می کنم

 

۱ - آلبالو خانم   

۲ - فرزاد > قشنگ ترین اشتباه زندگی من

۳ - زیر سایه عشق

۴ - ممل خبر

۵ - بوف کور

۶ - نقاب > آتوس

-----------

و اما حرف آخر از مخابرات به خاطر بر طرف کردن مشکل فیلترینگ

و از بلاگاسکای به خاطر رفع مشکل هک خیلی تشکر می کنم

 

و اون کسی  که اینجا را هک کرد  هیچ وقت نمی بخشم اون دنیا همدیگر را می بینیم

 

 

 

روزهای خوشی را براتون آرزو می کنم

سربلند و شاد باشید

دوست شما someoen

 

من و شهرم شیراز

قبل از شروع مطلب این مصاحبه من را بخونید و حتما نظر بدید

مصاحبه ایسنا با من  

 

تا حالا شده توی یک جایی باشی و احساس کنی به اونجا تعلق نداری؟ بعد توی این همه تنهایی یک شب جایی بری که بوی زادگاهت را بده .....

برا من پیش اومد ....

دیشب همه شیرازی بودن . از نماینده های مجلس گرفته تا بازیگرها و دانشجوها و حتی گروه موسیقی  ....

جمع صمیمی بود .... نشست فرهنگ و توسعۀ استان فارس

من و هوناز اونجا خبرنگار بودیم ...

با خیلی ها حرف زدیم مثل دکتر عماد افروغ ریاست کمسیون فرهنگی مجلس ( که شیرازی هست ) امین تارخ – الهه سعیدی .....

برام جالب بود .... می رفتم جلو خودم رامعرفی می کردم .... همه من را به خاطر پدرم می شناختن ... خیلی جاش خالی بود . قرار بود اون هم صحبت کنه . اما نتونست بیاد .....

خیلی به پدرم افتخار می کنم .... یکروز با هم رفتیم خونه سیمین دانشور . بابا براش بهار نارنج آورده بود .خانم دانشور گفت هر سال منتظر بهار نارنجت هستم بعد رو کرد به من و گفت قدر این جواهر را بدون .... (عاشقتم بابای گلم )

بگذریم

برنامه جالبی بود

امیر غیثی مدیر کمیته علمی این جشنواره هم  پسر داییم بود . پارتی بازی کلی جاتون خالی کیک خوردیم .

مجری برنامه آقای سلوکی بود که من از همین جا پیشنهاد می کنم روش کاریش را تغییر بده ... اصلا کارش خوب نبود .

امیدوارم این نشست ها همچنان ادامه پیدا کند .... و شیراز شهر فرهنگ و هنر، رسما  پایتخت فرهنگی بشه .

داشتم با دکتر افروغ صحبت می کردم . یک چیز جالب گفت .... این بود که من معتقدم شیراز چه پایتخت فرهنگی شناخته شود و چه نشود ماهیت فرهنگی دارد . شیراز تنها شهری است که تمام شاخص های فرهنگی رادر خود دارد اما باید برای به رسمیت رساندن آن تلاش کرد.

 

 

شما نظرتون چی هست آیا شیراز آمادگی لازم را برای پایتخت فرهنگی بودن داره ؟

اکر نداره پس کجا باید پایتخت فرهنگی بشه ؟

 

( امیدوارم مسئله فیلتر شدن وبلاگم در شهرستانها به زودی حل شه .. اگر کسی می دونه راهش چی هست خبرم کنه . ممنون . )

 

 

 

Love Means Never Having To Say You’re Sorry

 

 

یک اتفاق  :

13 تومان جلوی در دانشگاه جریمه شدم

 

نگرانی :

آرمین 3 ساله فهمید پدرش از این دنیا رفته

 

دل تنگی :

برای خواهرم که می دونم خیلی تنهاست

 

استرس :

برای امتحانها که هر چی نزدیک تر می شم بیشتر می فهمم که توی طول ترم درس نخوندم

 

دانشگاه:

مثل خونه است. دوستش دارم

 

خوشحالی :

از اینکه خدا انقدر نعمت بهم داده

 

اعتقاد :

زندگی با همه سختی هاش زیباست

 

دوری :

بهش عادت کرده بودم اما حالا لحظه شماری می کنم برم شیراز

 

لبخند :

دکتر احمدی رئیس دانشگاه ( اما نمی دونم این روزها چرا انقدر نگران هست )

 

محبت :

خانم رفعتی  . بار اول که شیراز دیدمش فهمیدم بهترینه ....

 

کار:

دوست درم کار کنم اما نمی دونم چرا بیکارم .

 

عشق:

کاری نکن که بخوای ازش معذرت خواهی کنی . دوست داشتن را بیشتر از عشق می پشندم

 

عاشق :

دوست داشتنه زیاد  . عاشق شوهرم – پدرم – مادرم – 2 تا خواهرهام مریم و لادن – 3 تا پسرهاشون آرمان  سامان آرمین

 

هدف :

زندگی خوب – دوست دارم استاد دانشگاه بشم .

 

شوهر :

هیچ کس جز اون نمی تونه تحملم کنه و بلعکس -

 

پدر :

سمبل اندیشه . یک روشن فکر واقعی . می پرستمش . دائم زنگ می زنه وحالم را می پرسه

 

مادر :

همیشه نگران . دلسوز . همیشه دل تنگ .

 

برادر :

2 تا شوهر خواهرم محمد و کامران . خدا یکیش را گرفت .

 

بچه :

فعلا زوده . آرمین را از یک سالگی بزرگ کردم . اون برام همه چیز هست .

 

مرگ :

همه تجربه می کنیم .

دوست ندارم کسی در جوانی بمیره . اما خدا از هر کاریش حکمتی داره . ( خدا را شکر )

زندگی :

با همه سختی هاش خیلی شیرینه

 

خدا :

بدون امید به اون نمی تونم زندگی کنم

 

دوست :

پدر و مادر و حواهر هام بهترین دوست هام هستن

به غیر از اونها زهرا قدیمی ترین دوستم هست همیشه همه جا همراهم بوده . الان صدا سیما موسیقی می خونه

الان ۴ تا دوست دارم که همیشه با هم هستیم : هوناز- شبنم - شهرزاد-  سارا

 

آشپزی :

دوست دارم اما حوصله ندارم . هنوز بلد نیستم برنج درست کنم

 

غذا:

وقتی غذا می خورم آرامش دارم اما بعدش عذاب وجدان

 

رژیم :

اصلا نمی تونم بگیرم .

 

اراده :

باید هدف بزرگی پشتش داشته باشم

 

ورزش :

دوست دارم اما نمی دونم چرا حوصلش را ندارم . ترد میل داره فقط حاک می خوره . هر روز می گم از فردا

 

ماشین :

شاستی بلند دوست دارم اما 206 دارم

 

رانندگی :

دوست دارم  - از آباده تا تهران را یک پشت رانندگی کردم .

 

یک حرف :

برا گفتن زیاده ....

کاش قدر هم را بیشتر بدونیم . چون ممکنه این لحظه آخرین فرصت زندگی ما باشه

 

 

 

 

 ****

 

مناسبت ها ......

 

Rubber Band Day [ May 17 ]Rubber Band Day [ May 17 ]

Plant Something Day [ May 19 ]Plant Something Day [ May 19 ]

Circus Day [ May 19 ]Circus Day [ May 19 ]

Be A Millionaire Day [ May 20 ]Be A Millionaire Day [ May 20 ]

International AIDS Candlelight Memorial [ May 20 ]International AIDS Candlelight Memorial [ May 20 ]

Neighbor Day [ May 20 ]Neighbor Day [ May 20 ]

 

 

 

 

  Bye for now Take care

 

someone