someone says something

someone says something

someone says something

someone says something

دلم برات تنگ می شه ...

 

دوست دارم دستات را توی دستم بگیرم ..

اولین بار هست  می تونم از راه دور به این خوبی احساست کنم . صدات سرد شده .. احساس می کنم داری دور می شی . نمی خوام بری ... نه نمی خوام ..

تمام قدرتم را به پات می ریزم تا بتونم تو را پیش خودم نگه دارم ...

فریاد می زنی ...

سحرم تنهام نگذار .....

این بار من نابود می شم ....

نمی دونم باید چیکار کنم ..

چشمام را می بندم و به تاریکی می رم ....

تاریکی مطلق ...

تنها هستم مثل همیشه ... صداهایی میشنوم .. همهمه ...

اینجا مثل یک تونل هست .. از سمت راست حرکت می کنم .. به نور نزدیک می شم ...

برق لباسهاشون چشمم را آزار می ده ...

سعی میکنم اونها را بشناسم ... همه منتظر هستن .. منتظر شروع یک جنگ ...

سمت چپ .. خدای من تعدادشون زیاد هست .. اون شمایل های سفید من را کنجکاو می کنه ...

دیگه چیزی نمی بینم ....

تلفن را بر می دارم ... نگرانم ....

اشک هام همه جا را خیس کرده ...

برنمی داری ....

دوباره به تاریکی می رم ...

همیشه با موهای کوتاهش و شیطونی هاش دلم را می لرزوند ...

دلم براش تنگ می شه ..

4 دقیقه به 12شب است .. نگرانی را توی نوشته هات می بینم ...

نباید بری ...

من را تنها نگذار .. 3 دقیقه .. دوستت دارم .... 2 دقیقه ... از من ناراحت نباش ... ( اما مگه می تونم )

1 دقیقه .. وقتی ندارم ... دیدار به ابدیت ....

ساعت 12 است ....

صدای خنده هات را نمی شنوم ... عروسکم .. تنهام نگذار .....نه

صدای زنگ تلفن و صدایی نگران ... قطع کن .. من باید کمکش کنم ....

.......

....

.........

....

اون رفت ...

اما تو را نجات دادم ..  چرا؟

تمام نیروم را از دست می دم ..... خستم

چشمام را می بندم .....

دختر شیطونم دلتنگتم ......

 

 

طعم یک بوسه...

 

 

هنوز از زخم های تنش خون می آید ، در وسط سینه اش کارد کوچکی نیمه فرو رفته است ...

زن نگاه می کند .

می خندم.

آرامش عجیبی اطرافم احساس میکنم

تنهایش می گذارم

قبرستان سرد است ...باد موهایم را پخش می کند واز میان آنها رفتن زن را تماشا می کنم .

 

اتاق مثل همیشه است

غرور مردانه تو وجودم را از همه چیز خالی می کند

در دستان تو برهنه می شوم

و

طعم یک بوسه...

که زمان هیچ گاه نمی تواند آن را از من جدا کند ..

 

همه جا تاریک می شود ....

زن پشت دیوار است .

با دستانش به سمت من اشاره می کند .

سوزش عجیبی را در وجودم احساس می کنم

انگشتانم غرق درخون است

به زن لبخندی می زنم .

 

صدای مرگ را خوب می شناسم ... فریاد زن برایم آشناست ....

او را در جشن زندگیش با تاریکی تنها می گذارم

دور می شوم ....

 

لذت

مرد با دقت همه جا را تمیز می کند ....

صدای موسیقی را بلند می کنم تا صدای مرد را نشنوم....

 

غرق در لذت بی تو بودن می شوم ...

عریان ...

کمی خجالت می کشم از اینکه تفکراتم  در دستان تو اینگونه برهنه شده است ...

و من نیز ...

صورتت را لمس می کنم و صدای قلبم راز مرا فاش می کند ...

 

نمی دانم چقدر از زمان گذشته است .

مرد چیزی می گوید....

خوب است که نمی شنوم ......

 

هوا تقریبا تاریک است

او را با بی رحمی تمام تکه تکه کرده اند....

برهنه است

صورت پرخونش به من آرامش می دهد .

دوست دارم زبانم را بر روی صورتش بلغزانم و طعم مرگ اورا احساس کنم  

من در اوج لذت، به نابودی او بلند بلند می خندم ...

 میان تیرگی زمان رهایش می کنم .....

 

مرد هنوزخانه را تمیز می کند و من به سیاه بختی چهره اش لبخند می زنم

فنجان قهوه را بر می دارم ... طعم مورد علاقه من .....

اندوه سنگین نگاه هایش آزارم می دهد ...

بیرون می روم تا او با خاکهای خانه به اوج لذت برسد....

کودک من ....

 

اتاق مثل همیشه تاریک هست . نور قرمز را روشن می کنم . مثل اینکه کسی خواب باشد ...

روبروی آینه می روم ....

نمیدانم سر دردم برای خستگی است یا کشیدگی زیاد موهایم

بازش می کنم و موهایم بر روی شانه هایم رها می شود ...

هنوز از باران خیس است ....

 آهسته تر به سمت تخت می روم .....

چشمانش بسته است ....

زمان می گذرد ......

همه چیز تغییر می کند ...

یک خیابان شلوغ ...

باد می آید .... موهایم را تکان می دهد ....

مرد روبرویم ایستاده است . یقه کتش را بالا داده و به من چشم دوخته است ...

لبخند می زنم ...

از لبخندش می ترسم......چشمانش را دوست ندارم ....راه برگشتیندارم.....احساس نزدیک شدن ... نه ...

زمان می گذرد ......

هیچ چیز تغییز نکرده است ... چشمانش بسته است .

 اتاق پر از احساس سرد فراموشی است .....

زمان می گذرد ......

همه چیز تغییر می کند .....

کودک .... پسر زیبایی است .... او را در آغوش می کشم ... مثل یک مادر..... صورتش را لمس می کنم ....

مامان مراقب باش اون آدم خوبی نیست ....

اما من ....

پسر به سرعت طرف تو می آید . .... با همان غرور مردانه نگاهم می کنی... تنم را می لرزانی .

دست کودکم را در دستانت می بینم .. حسادت می کنم ....

زمان می گذرد ......

همه چیز تغییر کرده است

چشمانم را باز می کنم  .... صدای سشوار .... بوی عطر ....ژل..... زیبایی ....

 لبخند می زنم....

چشمانم را می بندم......

منتظرت می مانم .....

 

هوا سرد بود به خاطر همین گرمی دستهات را خوب یادم هست

دستم را گرفته بودی

مثل همیشه نگاهت تنم را می لرزاند و بیشتر من را به راهی که به اشتباه رفتم آگاه می کرد .

لبخندت به من امید می داد . میدانستم آمدی تا راه برگشت را نشانم دهی .

اون نور زیاد ...

نمی خواستم بری . دلم برات تنگ می شد .

می دانم زود در عالم بودن ملاقاتت می کنم ..

 

منتظرت می مانم .....

می خواهم از دیدنم لذت ببرم !!!

 

همه جا تاریک است ... نوری که از چشمانم بیرون می آید تنها چیزی است که حس می کنم . اینجا به مثال جایی است که هیچ گاه خورشیدی را تجربه نکرده است .

زمان می گذرد ...

حال می توانم در این تاریکی خانه ای را ببینم .. بزرک و پر عظمت و همچنان تاریک ...

زمان می گذرد ....

هیچ گاه به اندازه این لحظه شجاع نبوده ام به سمت خانه می روم .....

گویی کسی در را باز گذاشته است ...

وارد می شوم.....

چشمانش را به من دوخنه است .... دهانش نیمه باز است ...  در چشمانش می توان انتظار را لمس کرد ....

رنگ صورتش را دوست دارم .. آبی ، خاکستری ... قرمز

به اندازه یک لخظه به او فاصله دارم ...

احساس می کنم پلک می زند ... اطمینان ندارم..... درست نمی بینم ........

سعی می کنم بقیه خانه را نگاه کنم .... نمی توانم ..... گویی با چشمانش مرا در زنجیر خود قرار داده است .....

زمان می گذرد ......

عقب می روم .... خانه کوچکتر از آن است که میدیدم ..... همین یک اتاق ....

یک میز چند صندلی و دیگر هیچ ........

همه چیز از چوب است ...

نمی توانم بیرون بروم ...در باز است ..... نمی دانم دنبال چه چیزی می گردم ....

سعی می کنم از این حس و مکان لذت ببرم .....

زمان می گذرد ......