someone says something

someone says something

someone says something

someone says something

زن

 

ای زن قصه های تلخ تنهایی!

بارهاست تو را به یادگار ورق زدم .

 شادی های  دروغینت را خندیدم .

دردهایت را همچون گریه ای بیهوده به خاطر سپردم.

 

آهای زن ...  

لاشه های فراموش شده عشاق را ببین

گندیدگی خود را بیهوده فریاد می کشند.

خون به بار می نشینند سایه های شوم ،

در این احساس فریب انگیز زنانه.

 

گویی تاریکی ، تن زخم خورده ات را به فراموشی سپرده است .

مرا به چه انتظار نشسته ای ؟

اینک رهایت باید.

 

به لحظات  تاریک عشق قسم

این بار بی فریاد رها خواهی شد

در هیاهوی دردناک لحظه های بودن زن.

آغاز؟

 

جلبک های سبز تن خسته دریا را نوازش می کنند

خاک هرزگی دریا را می خندد 

باد نگرانی سنگ را به بازی می گیرد

درخت سکوت می کند

زن آیینه ها سرگردان در پی هیچ ،  تاب بازی می کند

مرد می گذرد.

 

در این ساعت های معکوس تنهایی

در این آغاز نگران کننده

 

این همه موج

این همه تنفس های بی مقصد

این همه من .

 

می گویی خدایی در راه است ؟ 

کدام سو؟

 

 

زمان خروشان پیش می رود

سایه های تنهای خیابانگرد مرا زیر چشمی برانداز می کنند

فوران های گندیده احساس ،

حوضچه های شهر را پر از نابودی کرده اند

سعی می کنم به آرامی قدم بردارم.

برگی به اتفاق رها می شود.......

زنی بردگی خود را بلند بلند می خندد .....

کوچه به روی بوسه ای چشمانش را می بندد .....

پنجره ای از شهوت عشقی دروغین فریاد می زند......

کودکی خندان سگی را سنگباران می کند.....

 شهر در آةشی نامرعی نفس می کشد ...

 

نمی دانم در این پهنای مرگبار

به کدام سو باید ؟

 

انتهای فریبنده

مرگ ، سایه های خورشید را کم رنگ می کند

من می مانم و دو فانوس کهنه

نعره های تاریکی ،  مرا لمس می کند

شب از همیشه زیبا تراست

به دروغ بودن ستاره ها می خندم

 

آهای !!!

مگر نمی دانی..... ؟

من زاده زمان هستم

کدام زمین ؟

اینجا مرداب ها از دل آسمان می جوشند .

ابرها زیر پاهایمان گیاه می پرورانند.

و ما از آتش زاییده می شویم .

با هیچ قانونی مرا نمی توانی به قضاوت بنشینی

 

آهای!!!!!

تو می دانی .....؟

در این بی انتهای فریب انگیز

خود را سوی کدامین قبله باید به فراموشی سپارم

 

 

 

خدایا نیستی ؟

 

بیابان از همیشه تنها تر است

بوی خون لذت تنهایی بیابان را صد چندان می کند .

لاشه های گندیده وجود زمین را نقاشی کرده اند

توهمی از حس بودن مرا در بر می گیرد

زمین  را فریاد می زنم ....

 

خدایاا ...

این مهره سوخته ،  توان به بار نشستن در رویاهای پوچ انسانت را نداشته ...

تو می دانستی من در تن فاسد شده پاییز به دنبال هیچ تولدی نبودم .

دور دست ها را ببین

مگر نمی خواستی فریادت کنم ...

من اینجایم ...

با این همه فریاد

 

خدایااااا .............................

مرا به نام نفرین شده ام بخوان

مرا بی نیاز کن از وجود داشتن

می دانم سحر دروغی بیش نیست

لعنت بر هر آنچه در این سالها از او به بار نشست.

بگذار در اندیشه پوچ بودن ببارم .

مگر نمی خواستی اندوه مرا به تماشا بنشینی ..

این لحظه مرا ببین

من بازی واقعیت های ملموس بودنم .

 

خدا یا تو را فریاااااد

مرا بدون هیچ ستاره ای در این وسعت فانی تنها گذاشتی

می دانستی که باید در اعماق وجود خاک  ، گم شوم ...

می دانستی که زاییده گندآبه شهوت انسانیت لایق سبزی تو نخواهد بود

چرا می خواهی فریادت زنم

بگو که من رانده شده ی نگاهت نیستم ...

بگو که مرگ مرا لایق خواهد بود

 

خدایا بشنو لذت مرگ تدریجی مرا در این بیابان ....

  

 

مرد

 

عریانی مرد چشمانم را تسخیر می کند
می دانم برهنگیم را با هیچ برگی نخواهم پوشاند 
چشمانم در پیچ و تاب  باورهایش غرق می شود
با آغوشش یکی می شوم 
بوی نمناکی تن فضا را پر می کند ....
مرد آرام در وجودم تکرار می شود
نمی هراسم
چشمانم را به دنیا می بندم .
سکوت ، صدای بودنم را تکرار می کند
گویی روز از همیشه تاریک تر است

 

 

 

* گردالو به روز شد