someone says something

someone says something

someone says something

someone says something

فریاد

 

 

اینجا جنگل ترسناکی است

با هر نفس بیشتر در شاخ و برگ آنها فرو می روم

این بار زمان برای من متولد می شود

تا هر آنچه من در این سالها نوشیدم را به تمسخر بگیرد.

فریاد.....

سیاهی ها فوران کنید

من در آغوش تن برهنه واقعیت سالهاست در حال پوسیدنم

سایه های خاکستری مرا ببارید

تن خیس من لیاقت باورهای زیبای مرگ را نخواهد داشت

تاریکی ها به جشن بنشینید غروب زودرس مرا

که این بار من دراین بازی بازنده خود خواهم بود .

 

 

 

* جواب نظرات را در بخش نظر دهی هر پست مشاهده کنید

 

* دوستانی که از نوع نوشتن من گله دارن می تونن وبلاگ دیگه من را به نام گردالو بخونن .

قربانی ـ شب

 

 

 

قربانی

 

 

 

با دقت به اطرافم نگاه می کنم . تن گندیده زمین بیشتر از همیشه خودش را به رخم می کشاند .

وسوسه، فضا را مانند یک توهم سرد در بر می گیرد.

احساس پرواز تمام وجودم را آزار می دهد .

زن با چهره ای آشفته مرا در گوشه ای به تمسخر می گیرد و غرق در نابودی می شود

سعی می کنم به بودنش با دقت نگاه کنم، لبخند شومش را خوب می شناسم ….

دستم را نگاه می کنم ….  خون مانند یک زمان مرده دستم را گرم کرده است….  از دیدنش به احساس می رسم  

باد آرام می وزد …..

مرد با همه سکوتش از کنارم می گذرد .

شیطان نام او را زمزمه می کند و من نیز با او همراه می شوم ….

این بار چه کسی قربانی خواهد بود ؟

 

 

 

**********

 

شب

 

بوی قهوه فضا را پر کرده است

مرگ لحظه ها لبخند را به لبانم هدیه می دهد

تخت مانند همیشه نرم و بی صدا مرا در آغوش می کشد .

سایه های سیاه مرا طواف می کنند .

تاریکی با چشمانم یکی می شود ودر اوج شهوت  به لذت می رسد.

ناگاه  در اوج سیاهی چهره خسته زن را در تلاطم ناباوری لمس می کنم .

نگاهش حاکی از سالها نابودیست .

تن برهنه اش را به یاد دارم در آن شب سرد قبرستان .

فاصله من تا بوی خون او به اندازه یک احساس است .

دستانم را بر روی عریانی اش می کشم .

خنجر کهنه ای است که در وسط سینه اش مانند همیشه برق می زند ...

صورتم را به نگاهش نزدیک می کنم ....

خونهای خشک شده لبش را می بوسم .

و خنجر را با تمام قدرت در وجودش فشار می دهم ....

خون تازه تمام وجودم را می شوید ........

خودم را در سیاهی گم می کنم ....

تخت آرام خوابیده....

فنجان قهوه ساعت هاست در انتظار است .

صدای خند زن را خوب می شناسم .....

 

 

*سلام به خاطر غیبت طولانیم این بار ۲ تا پست را با هم گذاشتم . معذرت می خوام اگه طولانی و خسته کننده است ...

مثل همیشه جواب نظراتتون را می تونید بخونید ...

تو

 

 

اتاق در پی سایه های من حرکت می کنه .

هوا نیمه تاریک شده و من در انتظار حضور تو ساعت را دنبال می کنم .

باد آروم موهام را نوازش می ده  و من را غرق در لذت خودش می کنه

زمان در دستان من مثل یک رویا نابود می شه

آسمان به من پشت می کنه

حریر تنم را به دست باد می دم  و برهنه در این بیابان تسلیم انتقام می شوم ...

مصمم....

در انتظار لمس تنت می مانم

و نا گاه دچار تو می شوم .....

 

 

 

 

 

* دوستان عزیزم می تونید جواب نظراتتون را در قسمت نظر دهی مشاهده کنید .

فاصله

 

شب غمگینی است پر از بوی نم و خیسی تن ...

زمان مثل همیشه عجله دارد ... و سکوت تو تنهایی من را بیشتر می کند ..

چشمانم را می بندم

دستت را در دستم می گیرم و به آرامش غریبی می رسم ....

سعی می کنم در تمام نقاط تنت به باور برسم ...

و جواب تمام دوست داشتنهایم را لمس کنم .

 

این بار آرزو ها  در چند قدمی من به بار می نشینند .......

در وجود تو غرق می شوم

 

 

چشمانم را که باز می کنم به جز تنهایی و خانه هیچ چیز نمی بینم ....

 

به فکر فرو می روم .....

 

* دوستان پاسخ نظرات خود را در بخش نظر دهی هر پست مشاهده کنید

زن آینه

 

اتاق بوی آشنایی داره .

چراغ را خاموش می کنه تا توی تاریکی بهتر ببینه ... صدای نفس هاش کنار گوشم تنم را می لرزونه . ...

تا به خودم می یام می بینم غرق در حس مردانگیش شدم ....

زمان نمی تونه باعث شه احساس امنیتم را از دست بدم. عقربه های ساعت با تمام قدرت تلاش می کنن من را از اون چیزی که باید دور کنند .

بی اهمیت از کنارش می گذرم .. چشمام را می بندم ......

ادامه می دم .....

 

خانه مثل همیشه است

یک دوش آب سرد .... 

حتی اون هم نمی تونه گرمای تنم را از بین ببره ....

 

روبروی آینه می شینم ..... با دقت به هر آنچه من را نقش زده  نگاه می کنم ....

دوست دارم زن آیینه به خواب طولانی فرو رود...

 

رژ لب صورتی را بر می دارم و خط بزرگی بر روی چهره زن می کشم .....

 

 

* دوستان جواب نظرات  را در هر پست مشاهده کنید ...

این یک پایان نیست !!؟

 

تاریکی روی همه چیز را پوشانده .. سعی می کنم با دقت برای آخرین بار همه چیز را ببینم ..

زن با چشم های کبود ..آن مرد همراه با  حس کثیف و پر از شهوت .. خانه بزرگ و مرموز.. آدم های نقره ای . سالنی که همه انتظار چیزی را می کشیدند و نور خیره کننده آن که هنوز چشمانم را آزار می دهد ...

با دقت نگاه می کنم ..

هیچ وقت این پنجره را ندیده بودم ....

زن با نگاه هایش مرا از بستن منع می کند ... برق کارد و خون را به خوبی می بینم ..

فاصله بین من تا تاریکی به اندازه سر یک سوزن می شود

پنجره را می بندم و همه تصاویر تاریک را پشت آن به سوگ می نشینم .....

 

***

 

گوشی را بر می دارم ....

نمی دونم باید چی بگم ... می ترسم ... اما صدات باز آرامش را برام تداعی می کنه ... یکی محکم به شیشه ضربه می زنه ... فراموشش می کنم .

نمی دونستم باید از کجا شروع کنم ...  .

شاید این یک مبارزه بین من و تو بود ...  صدام دوباره توی خونه می پیچه .. مثل همون روز .. یادت می یاد ؟

سایه های سیاه را می بینم که با تمام توانایی هاشون سعی می کنن من را از پا در بیارن .. اما من به تو قول دادم که کنارت باشم .... یادت می یاد ؟

تمام تلاشم را می کنم و همه نیروم را از دست می دم اما خنده های تو برای من یک تولد دوباره را رقم می زنه ...

گوشی را قطع می کنم .....

 

اما باز می ترسم ... شاید من از خودم هم شکست خورده باشم ؟

 

***

 

دوستان خوبم :

 

  از این به بعد شما با مراجعه به قسمت نظرات هر پست می توانید جواب های نظرات   خودتان را ببینید