هنوز از زخم های تنش خون می آید ، در وسط سینه اش کارد کوچکی نیمه فرو رفته است ...
زن نگاه می کند .
می خندم.
آرامش عجیبی اطرافم احساس میکنم
تنهایش می گذارم
قبرستان سرد است ...باد موهایم را پخش می کند واز میان آنها رفتن زن را تماشا می کنم .
اتاق مثل همیشه است
غرور مردانه تو وجودم را از همه چیز خالی می کند
در دستان تو برهنه می شوم
و
طعم یک بوسه...
که زمان هیچ گاه نمی تواند آن را از من جدا کند ..
همه جا تاریک می شود ....
زن پشت دیوار است .
با دستانش به سمت من اشاره می کند .
سوزش عجیبی را در وجودم احساس می کنم
انگشتانم غرق درخون است
به زن لبخندی می زنم .
صدای مرگ را خوب می شناسم ... فریاد زن برایم آشناست ....
او را در جشن زندگیش با تاریکی تنها می گذارم
دور می شوم ....
سلام سحر جان!
خیلی خسته ام!میدانم اما باید صبر کنم . . .
صدای مرگ در اطرافم . . .و من نیز دیگر با خود مرگ تفوتی ندارم!
همه جا تاریک میشود . . . حتی ذهن من!
وجودم را غلتیده در خون میبینم . . .
مخ که هستم؟!با این همه توانایی که تو باورشان داری . . .
من ممنوع شده ام . . . زندگی دیگر برای من در این سرزمین معنایی ندارد!
بار دیگر مینویسم من دختری هستم در سرزمین ممنوعه . . .
دوست دارم . . . هم اسمت سحر!
سحر موندم چیکار کنم دیگه خودمم نمیتونم به خودم کمک کنم . . .
نمیدونم . . .
بابای
دوم !
خوندم ... !
فضاش باز پر از ابهام بود ......
پر از کینه و شاید انتقامی برای آینده ...
فقط چرا این قدر مزه و صدای مرگ برات لذت بخشه ؟؟؟؟
منو میترسونی !
ولی حیف که دز زیبایی متن شکی نبود ! :*
وای خدای من......
وقتی خوندم بی اختیار اینو گفتم.
کاش مداد رنگی های بچگی ام را داشتم تا این روزهای خاکستری ام را رنگ می کردم
حالا چرا اینقدر خشن نوشتی خون و مرگ و قبرستون و..... ولی جدا قشنگ بود
چرا حرف پایان ؟
مگه تولد وجود نداره ؟
مگه آغاز نیست ؟
چرا حسرت ؟
بهت گفتم چه چیز اشنایی رو واسم تداعی کرد و فکر نمیکنم لازم باشه که دوباره بگم اما اینو از اونی که بهت گفتم بیشتر دوست داشتم شاید چونخشونت کمتری توش بود و شا ید به خاطر اینکه اخرش به ارامش رسید نه تعفن
من فکر می کنم مرگ به همان زیباییست
..که لاروی پروانه می شود
..... دانه ای گندم
....... و قطره ای انسان
سلام
نوع نوشتنت منو یاد نوشته های صادق هدایت میندازه ...یه جور وحشت گنگ توش موج میزنه ....ادم ناخود اگاه یه جوری میشه ...
دیگه فکر کنم بتونم شخصیتارو حدس بزنم...
مثل همیشه عالی بود و...!
طعم یک بوسه را هیچگاه زمان نمیتواند از من جدا کند ... چرا که قسمتی از وجود من شده است
نوع دست نوشته هایت جوریست که برداشت هر فرد از آن می تواند کاملا متفاوت باشد و بسته به نگاه خواننده دارد.
.
.
من اینجوری دوست دارم:
کشتن قسمتی از خودی که نمی خواهی اش. هم حس لذت از این رهایی وهم حس درد و سوزش جدا کردن قسمتی که یک عمر با تو بوده.
عزیز مهربونم،سلامت
ببخشید دیر اومدم،زیبا و جالب بود
قلمت رو دوست دارم
امیدوام همیشه سلامت و شاد باشید
اما این زن هرگز در جشن خون و بوسه پیروز نخواهد شد!
بهتره تنهاش بذاری..خنده هاش به گریه تبدیل شده!!..شاید با روح اون مرد حرف هایی برای گفتن داره!!!!
ببخشید اشتباه تایپی پیش اومد،سلام نه سلامت
باز هم نفهمیدم همسر مهربانم .
نمی دونم چی بگم....
امیدوارم حداقل دید تو نسبت به زندگی تغییر کنه و ناراحت نباشی
دلت شاد
جیغ زدم
گفتم گاهی توی تنهاییم بهت چاقو میزنم و میکشمت
بعد آوردم بالا.هق و هق گریه کردم.گفت غلط کردم اما دیگه دیر شده بود این من بودم که مرده بودم
سلام!
احساس میکنم روح صادق هدایت در شما حلول کرده است و یا شما خودتان را به حال و هوای بوف کور برده اید. با این موسیقی دل انگیز و آرامبخشی که وبلاگتان دارد، واژهها جلادانی هستند که عریانی احساس ما را نشانه رفتهاند.
بر ما نظری کن که در این شهر غربیم...
رفتم کتاب خریدم که یاد بگیرمش دیگه. نخریدم واسه خوشگلی کتابخونه ام. بلدم باهاش کار کنم. میخوام عاااالی یاد بگیرمش...
عزیزم شما دنیای قشنگی داری...واقعیت ها اگر به عمقشون و ایندشون پی ببری شیرینن...بر خلاف ظاهرشون....این گل تقدیم به دنیای زیبای تو...راستی من لینکت کردم تو هم منو لینک کن لطفا....یا حق
راستی گل رو یادم رفت.....گگگگگگگگگگگگلللللللل....:)
سلام
عجببببببببب
سلام
واقعا زیبا بود + خشونت همیشگی
تلفیقی از فروغ و بوف کور ؟
ممنون از راهنماییتون
کاکتوس بروزه
تشریف بیارین
چرا جدیدا اینطوری میویسی؟
قشنگ بود اما دلم گرفت
می خوام بازم بنویسم باید دوباره بخونمش...!
نوشته هات فضای وبلاگ موسیقی همه چی من رو به یاد یه نوشته شریعتی میندازه که توش از آرامش میگه یه آرامش سرد و سیاد اما به هر حال آرامش و یقین
میتونم لینکتو بذارم تو وبلاگم؟
دو سه بار خوندم. هم این پستت رو هم قبل رو. مخم نمی کشه. خشونت عریان رو همگام کردی با یک موسیقی رمانتیک و نوستالژیک.
در دستان تو برهنه می شوم
و
طعم یک بوسه...
که زمان هیچ گاه نمی تواند آن را از من جدا کند ..
می دانی من با اینجای شعرت حال کردم. ازلی و ابدی است...
چه طعم تلخی
سلام
فوق العاده بود
واقعا محشر
دمت گرم
به روزم با داستانی جدید
خیلی ممنون
فعلا
با خوندنش احساس کردم از درون خالی شدم به عبارتی شعرات آدمو ب ه هیچ میرسونه فلسفه حقیقی زندگی به طبعت تبریک میگم و همینکه روم تاثیر میذاری وادارم میکنه مدام وبلاگتو پیگیری کنم
آفرین!
تصویرها مثل همیشه ساده و زیبا هستند و ذهنیتی که پشت مطلب خوابیده درخور توجه است. من تفاوتی بین راوی و زن نمی بینم. انگار که جلوه های مختلف یک شخصیت باشند.
موفق باشی!
سلام
خیلی جالب بود و زیبا
البته اینم بگم یه کم هم ترسیدم فضای وحشتناکی داشت اما باز هم ادمو مشتاق خوندن میکرد
آدم خوش قلبی هستی که سعی می کنی وحشتناک بنویسی ولی دم خروس پیداست!!
امیدوارم این یکی دیگه واقعی نباشه که اگه باشه من دیه جرات نمیکنم بیام اینجا!! ):
راستی بالاخره کی زخمی بود؟!!
در نهایت باید بگم نوشته زیبایی بود ! موفق باشی
من که میدانم چی داری مینویس آبجی.
خدمت شما عرض شود که اینها هم تجربیاتی است دیگر گذرا...
طرح ِدیگری بریز تا جدّیتر بنویسیم.
wow
greattttttt,keep writting....
ببخشید من بودم..
سلام عزیزم
خیلی جالب مینویسی مثل دیدن یه فیلمه اما این دفعه از نوع ترسناکش
ممنون از محبتت
سحر جونم. آپ کردم. سر بزنی خوشحالم می کنی یه دنیا.
بوس بوس
وای آره! چقدر بامزه بودن. اون آخری که یه عالم گربه داشت تو هم می لولید منو دیوونه کرد! شبیه یکی از عکسهای وبلاگ خودم بود در قسمت داستانهام. مرسی که فرستادی. در اولین فرصت عکسهاشون رو می ذارم توی وبلاگ بقیه هم حالشو ببرن ( چشمک )
به روزم.. :)
سلام . ببخشید بابت این یک هفته که نبودم .
مرسی که اینقدر ارزش داشتم که اومدی و نگرانم شدی
عجیب نوشتی و جالب
طعم بوسه را می توان فراموش کرد ؟!
چطور می توان در دستان کسی برهنه شد و ماند ؟
به روزم .
بازم بفرمایین اینجا ترسناک نیست !
روح تو بسیار بسیار بزرگ است و من میل رفتن در تمامیت تو و تمامیت ما را دارم !
موفق باشی