اتاق بوی آشنایی داره .
چراغ را خاموش می کنه تا توی تاریکی بهتر ببینه ... صدای نفس هاش کنار گوشم تنم را می لرزونه . ...
تا به خودم می یام می بینم غرق در حس مردانگیش شدم ....
زمان نمی تونه باعث شه احساس امنیتم را از دست بدم. عقربه های ساعت با تمام قدرت تلاش می کنن من را از اون چیزی که باید دور کنند .
بی اهمیت از کنارش می گذرم .. چشمام را می بندم ......
ادامه می دم .....
خانه مثل همیشه است
یک دوش آب سرد ....
حتی اون هم نمی تونه گرمای تنم را از بین ببره ....
روبروی آینه می شینم ..... با دقت به هر آنچه من را نقش زده نگاه می کنم ....
دوست دارم زن آیینه به خواب طولانی فرو رود...
رژ لب صورتی را بر می دارم و خط بزرگی بر روی چهره زن می کشم .....
* دوستان جواب نظرات را در هر پست مشاهده کنید ...
تاریکی روی همه چیز را پوشانده .. سعی می کنم با دقت برای آخرین بار همه چیز را ببینم ..
زن با چشم های کبود ..آن مرد همراه با حس کثیف و پر از شهوت .. خانه بزرگ و مرموز.. آدم های نقره ای . سالنی که همه انتظار چیزی را می کشیدند و نور خیره کننده آن که هنوز چشمانم را آزار می دهد ...
با دقت نگاه می کنم ..
هیچ وقت این پنجره را ندیده بودم ....
زن با نگاه هایش مرا از بستن منع می کند ... برق کارد و خون را به خوبی می بینم ..
فاصله بین من تا تاریکی به اندازه سر یک سوزن می شود
پنجره را می بندم و همه تصاویر تاریک را پشت آن به سوگ می نشینم .....
***
گوشی را بر می دارم ....
نمی دونم باید چی بگم ... می ترسم ... اما صدات باز آرامش را برام تداعی می کنه ... یکی محکم به شیشه ضربه می زنه ... فراموشش می کنم .
نمی دونستم باید از کجا شروع کنم ... .
شاید این یک مبارزه بین من و تو بود ... صدام دوباره توی خونه می پیچه .. مثل همون روز .. یادت می یاد ؟
سایه های سیاه را می بینم که با تمام توانایی هاشون سعی می کنن من را از پا در بیارن .. اما من به تو قول دادم که کنارت باشم .... یادت می یاد ؟
تمام تلاشم را می کنم و همه نیروم را از دست می دم اما خنده های تو برای من یک تولد دوباره را رقم می زنه ...
گوشی را قطع می کنم .....
اما باز می ترسم ... شاید من از خودم هم شکست خورده باشم ؟
***
دوستان خوبم :
از این به بعد شما با مراجعه به قسمت نظرات هر پست می توانید جواب های نظرات خودتان را ببینید
دوست دارم دستات را توی دستم بگیرم ..
اولین بار هست می تونم از راه دور به این خوبی احساست کنم . صدات سرد شده .. احساس می کنم داری دور می شی . نمی خوام بری ... نه نمی خوام ..
تمام قدرتم را به پات می ریزم تا بتونم تو را پیش خودم نگه دارم ...
فریاد می زنی ...
سحرم تنهام نگذار .....
این بار من نابود می شم ....
نمی دونم باید چیکار کنم ..
چشمام را می بندم و به تاریکی می رم ....
تاریکی مطلق ...
تنها هستم مثل همیشه ... صداهایی میشنوم .. همهمه ...
اینجا مثل یک تونل هست .. از سمت راست حرکت می کنم .. به نور نزدیک می شم ...
برق لباسهاشون چشمم را آزار می ده ...
سعی میکنم اونها را بشناسم ... همه منتظر هستن .. منتظر شروع یک جنگ ...
سمت چپ .. خدای من تعدادشون زیاد هست .. اون شمایل های سفید من را کنجکاو می کنه ...
دیگه چیزی نمی بینم ....
تلفن را بر می دارم ... نگرانم ....
اشک هام همه جا را خیس کرده ...
برنمی داری ....
دوباره به تاریکی می رم ...
همیشه با موهای کوتاهش و شیطونی هاش دلم را می لرزوند ...
دلم براش تنگ می شه ..
4 دقیقه به 12شب است .. نگرانی را توی نوشته هات می بینم ...
نباید بری ...
من را تنها نگذار .. 3 دقیقه .. دوستت دارم .... 2 دقیقه ... از من ناراحت نباش ... ( اما مگه می تونم )
1 دقیقه .. وقتی ندارم ... دیدار به ابدیت ....
ساعت 12 است ....
صدای خنده هات را نمی شنوم ... عروسکم .. تنهام نگذار .....نه
صدای زنگ تلفن و صدایی نگران ... قطع کن .. من باید کمکش کنم ....
.......
....
.........
....
اون رفت ...
اما تو را نجات دادم .. چرا؟
تمام نیروم را از دست می دم ..... خستم
چشمام را می بندم .....
دختر شیطونم دلتنگتم ......
هنوز از زخم های تنش خون می آید ، در وسط سینه اش کارد کوچکی نیمه فرو رفته است ...
زن نگاه می کند .
می خندم.
آرامش عجیبی اطرافم احساس میکنم
تنهایش می گذارم
قبرستان سرد است ...باد موهایم را پخش می کند واز میان آنها رفتن زن را تماشا می کنم .
اتاق مثل همیشه است
غرور مردانه تو وجودم را از همه چیز خالی می کند
در دستان تو برهنه می شوم
و
طعم یک بوسه...
که زمان هیچ گاه نمی تواند آن را از من جدا کند ..
همه جا تاریک می شود ....
زن پشت دیوار است .
با دستانش به سمت من اشاره می کند .
سوزش عجیبی را در وجودم احساس می کنم
انگشتانم غرق درخون است
به زن لبخندی می زنم .
صدای مرگ را خوب می شناسم ... فریاد زن برایم آشناست ....
او را در جشن زندگیش با تاریکی تنها می گذارم
دور می شوم ....
مرد با دقت همه جا را تمیز می کند ....
صدای موسیقی را بلند می کنم تا صدای مرد را نشنوم....
غرق در لذت بی تو بودن می شوم ...
عریان ...
کمی خجالت می کشم از اینکه تفکراتم در دستان تو اینگونه برهنه شده است ...
و من نیز ...
صورتت را لمس می کنم و صدای قلبم راز مرا فاش می کند ...
نمی دانم چقدر از زمان گذشته است .
مرد چیزی می گوید....
خوب است که نمی شنوم ......
هوا تقریبا تاریک است
او را با بی رحمی تمام تکه تکه کرده اند....
برهنه است
صورت پرخونش به من آرامش می دهد .
دوست دارم زبانم را بر روی صورتش بلغزانم و طعم مرگ اورا احساس کنم
من در اوج لذت، به نابودی او بلند بلند می خندم ...
میان تیرگی زمان رهایش می کنم .....
مرد هنوزخانه را تمیز می کند و من به سیاه بختی چهره اش لبخند می زنم
فنجان قهوه را بر می دارم ... طعم مورد علاقه من .....
اندوه سنگین نگاه هایش آزارم می دهد ...
بیرون می روم تا او با خاکهای خانه به اوج لذت برسد....
اتاق مثل همیشه تاریک هست . نور قرمز را روشن می کنم . مثل اینکه کسی خواب باشد ...
روبروی آینه می روم ....
نمیدانم سر دردم برای خستگی است یا کشیدگی زیاد موهایم
بازش می کنم و موهایم بر روی شانه هایم رها می شود ...
هنوز از باران خیس است ....
آهسته تر به سمت تخت می روم .....
چشمانش بسته است ....
زمان می گذرد ......
همه چیز تغییر می کند ...
یک خیابان شلوغ ...
باد می آید .... موهایم را تکان می دهد ....
مرد روبرویم ایستاده است . یقه کتش را بالا داده و به من چشم دوخته است ...
لبخند می زنم ...
از لبخندش می ترسم......چشمانش را دوست ندارم ....راه برگشتیندارم.....احساس نزدیک شدن ... نه ...
زمان می گذرد ......
هیچ چیز تغییز نکرده است ... چشمانش بسته است .
اتاق پر از احساس سرد فراموشی است .....
زمان می گذرد ......
همه چیز تغییر می کند .....
کودک .... پسر زیبایی است .... او را در آغوش می کشم ... مثل یک مادر..... صورتش را لمس می کنم ....
مامان مراقب باش اون آدم خوبی نیست ....
اما من ....
پسر به سرعت طرف تو می آید . .... با همان غرور مردانه نگاهم می کنی... تنم را می لرزانی .
دست کودکم را در دستانت می بینم .. حسادت می کنم ....
زمان می گذرد ......
همه چیز تغییر کرده است
چشمانم را باز می کنم .... صدای سشوار .... بوی عطر ....ژل..... زیبایی ....
لبخند می زنم....
چشمانم را می بندم......