تو را چه به تنهایی و سکوت؟ زندگی باید زندگی باید...
شاعر چه زیبا می گوید که مرگ پایان کبوتر نیست و کبوتری چون تو که شاعرترین بود و شاعرانه زیست را چگونه می توان به مرگ نسبت داد؟
شاید خودت ندانی ولی عشق و شورت به زندگی، به آدمها و شعر زیستن آموخت به تک تک دوستانت که هنوز مبهوت سفر ناباورانه ات هستند.
نه! تو را نمی توان به مرگ نسبت داد.تو سفر رفته ای،چرا که تاب ماندنت نبود.ما زمینی بودیم و تو از جنسی دیگر، از جنس آسمان و عشق و تمام پاکی ها و ما روزها را به انتظار دیدارت شب می کنیم و چه شیرین است انتظار دیدار تو را هر لحظه نفس کشیدن.
ناباورانه فرا رسیدن چهارمین سال سفر بی بازگشتت را به نظاره نشسته ایم و آن چه در این مدت تاب تحمل دوریت را داد و خواهد داد عشقی ست که در وجود تک تکمان به ودیعه گذاشته ای.
تو در همه ی ما زنده ای و خواهی بود، در ما و تمام این هستی نفس می کشی و عشق بی دریغت را نثارمان می کنی. شاید ندانی که نیستی و هستی.پر رنگ تر از همیشه در قلبمان که طپش هایش نام تو را می خواند.
سحر عزیزم تو را چه به تنهایی و سکوت. تو را زندگی باید که چنین است. زنده ای و جاری تر از تمام رودهای جهان در قلبمان.
فرا رسیدن ابدیتت گرامی. گاهی به زمین نیز نگاه کن.این جا چشمهایی رو به آسمان دیدار تو را در انتظارند.دوستت داریم تا ابد.