هوا سرد بود به خاطر همین گرمی دستهات را خوب یادم هست
دستم را گرفته بودی
مثل همیشه نگاهت تنم را می لرزاند و بیشتر من را به راهی که به اشتباه رفتم آگاه می کرد .
لبخندت به من امید می داد . میدانستم آمدی تا راه برگشت را نشانم دهی .
اون نور زیاد ...
نمی خواستم بری . دلم برات تنگ می شد .
می دانم زود در عالم بودن ملاقاتت می کنم ..
همه جا تاریک است ... نوری که از چشمانم بیرون می آید تنها چیزی است که حس می کنم . اینجا به مثال جایی است که هیچ گاه خورشیدی را تجربه نکرده است .
زمان می گذرد ...
حال می توانم در این تاریکی خانه ای را ببینم .. بزرک و پر عظمت و همچنان تاریک ...
زمان می گذرد ....
هیچ گاه به اندازه این لحظه شجاع نبوده ام به سمت خانه می روم .....
گویی کسی در را باز گذاشته است ...
وارد می شوم.....
چشمانش را به من دوخنه است .... دهانش نیمه باز است ... در چشمانش می توان انتظار را لمس کرد ....
رنگ صورتش را دوست دارم .. آبی ، خاکستری ... قرمز
به اندازه یک لخظه به او فاصله دارم ...
احساس می کنم پلک می زند ... اطمینان ندارم..... درست نمی بینم ........
سعی می کنم بقیه خانه را نگاه کنم .... نمی توانم ..... گویی با چشمانش مرا در زنجیر خود قرار داده است .....
زمان می گذرد ......
عقب می روم .... خانه کوچکتر از آن است که میدیدم ..... همین یک اتاق ....
یک میز چند صندلی و دیگر هیچ ........
همه چیز از چوب است ...
نمی توانم بیرون بروم ...در باز است ..... نمی دانم دنبال چه چیزی می گردم ....
سعی می کنم از این حس و مکان لذت ببرم .....
زمان می گذرد ......