بهار بهترین بهانه برای آغاز و
آغاز بهترین بهانه برای زندگیست
نوروز یعنی هیچ
زمستانی ماندنی نیست
گرچه کوتاه ترین شبش یلدا یاشه
سلامت ُ شاد و موفق باشید
سال نو همگی مبارک
خدایااااااااااااااااااااااااااااا عاشقتم
منصور پایمرد
برای سیروس رومی و اندوه بزرگش
آسیاب به نوبت
از آن همه کبوتر
چرا تنها تو
نفس افعی را دیدار کردی ؟
( ... دیدار به قیامت
که زهر در جان من است و
پرواز در بال های تو ! )
***
چه بی نوبت
نی زن افعی را
به افسون نغمه ای فرا خواند
تا به دایره ی مرگ
رقصی تازه کند
( اگر آسیاب به نوبت است
نوبت من بود
نوبت من ... )
***
کبوتران به خانه بازگشته اند
یکی کم
و افعی شکم ورم کرده و نیمه سیر
به چنبره خواب می رود
تا نوبت بعد ... !
3/10/87
امین فقیری
مگر زیباتر !
فریاد می زنی
صدایت
اما نمی آید
می نگری
ناباورانه به پیرامونت
کجایند
این آهوان دشت
این قله های پربرف و
این شکوفه های زمستانی شیراز ؟
و این پرسش
می چرخد در ذهنت
مگر زیباتر از من
کسی نبود ؟!!!
شیراز دیماه 87
پیمان جهان بین
14 دی ماه 87 مکزیکوسیتی
سلام سیروس عزیزم ، سلام اعظم خانم عزیز .
از روزی که خبر شوم و بد را شنیده ام در اینجا ( مکزیک ) هستم . دیدم تاب و توان برگشتن به شهرستان را ندارم . گفتم در مکزیکوسیتی بمانم ، شاید طوری خودم را سرگرم کنم ، کمتر اشک بریزم . شاید آتش دل آتش گرفته ام . کمی خاموش تر شود. . نه ! حال و احوالم در همان حال و هوای چهار روز پیش است و شاید هم که بدتر .
و اما راستش را بخواهید نمی دانم چه بگویم و چه بنویسم . حرف و کلام و نوشته و جمله کاهی است در برابر این کوه تاسف و تاثر ...
منصور اوجی
ای گل پَرپَر
در یاد اندوه سحر رومی
کارائی گل ، همه شکفتن بود
در عطر و سحر .
و در همه عمر ، کار ما رفتن
از مرگ گلی به پرسه ای دیگر
سال از پس سال
روز از پی روز
تا وقت هنوز
تا مرگ تو ، گل
باغی که تمام خاک و خاکستر
ای جام به سنگ خورده ، کی نوبت ماست ؟
و کار که آمدن به یاد انُده ما ؟
ای شعر تمام
ای گل پَرپَر
2/10/87
چرا ؟
به یاد سیروس رومی
چرا مرگ آخر چنین می کند ؟
که زیباترین های هر باغ را
رصد می کند ، دست چنین می کند ؟
گل دیگری چید از باغ ها
چرا مرگ آخر چنین می کند ؟
17/10/87
ما رَاَیتُ اِلّا جَمیلا
منصور اوجی
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی آید (1)
جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و با زبر زمین می زندش (2 )
با تشکر از شما عزیزانی که در این جلسه حضور بهم رسانیده اید تا در یاداندوه مرگ سحر رومی شرکت کنید ، در یاد اندوه جام لطیفی که بی گاه و بی وقت بر زمین خورد و شکست . شما در کمتر جائی مرا برای شعر خوانی دیده اید و در چنین مناسبت هائی هرگز، گر چه در سوگ عزیزان از دست رفته ام شاپور بنیاد ، اورنگ خضرائی ، منوچهر آتشی ، و این اواخر منصور برمکی ، هم شعرش را داشتم و هم دعوت ولی نرفتم و نخواندم ، و سوگ شعرها را در همان ایام یا بعدها به چاپ رساندم . اما چرا نرفتم و نخواندم ، برای اینکه طاقتش را نداشتم ، طاقتش را . ولی در مرگ سحر رومی گر چه بی طاقت ترم ، ولی الان و امشب اینجا هستم و هم می خواهم صحبت کنم و هم می خواهم شعر بخوانم . می دانید چرا ؟ برای اینکه من صاحب عزا هستم ، سحر دختر خود من بود . و وقتی حادثه را شنیدم . به زمین نشستیم ، مگر می شود ؟ و درست همان حالی بر من رفت که در مرگ فروغ بر من رفته بود و در خودکشی غزاله علیزاده . بله من صاحب عزا هستم ، و به سیروس رومی حق دادم که قلبش بهم بریزد و به بیمارستان برود و من در روز ختم سحر چون یک صاحب عزا به مسجد دانشگاه رفتم و زود هم رفتم تا در صف صاحبان عزا به ایستم ولی به محض رسیدن به صحن مسجد تعجب کردم چرا که پیشاپیش صف صاحبان عزا ، شاعران و هنرمندان را دیدم ، آنها هم مثل من فکر کرده بودند و آنها نیز خود را صاحبان عزا به حساب آورده بودند که درست بود . دیگر جای ایستادن من نبود پا به نمازخانه مسجد گذاشتم و در کنار کورش کمالی که جائی برایم باز کرده بود نشستم کنار کورش کمالی ، که این اواخر در چندین ختم با هم بودیم . تا نشستم به او گفتم کار ما این اواخر این شده است که از ختمی به ختم دیگر برویم . بعد به خودم نهیب زدم چرا این اواخر ؟ یک عمر است که از مرگ عزیزی به مرگ عزیزی دیگر می روی و یاد دو خاطره افتادم . یکی : بعد از اینکه زنده یاد گلشیری کتاب « هوای باغ نکردیم » برگزیده ای از شعرهای مرا بیرون آورد ، سرکار خانم سیمین دانشور براساس آن کتاب ، مقاله « زمان آگاهی و مرگ آگاهی در شعرهای اوجی » را نوشت و مجله کلک به چاپ رساند و در آن نوشت اوجی در شعرهایش از مرگ می گوید و حتی دل به دریا می زند و لوح گور می سراید . » خاطره دوم مرا برد به سال 1383 که کتاب ماه ( ادبیات و فلسفه ) کارنامه شعری مرا در تهران به بررسی نشست بعد از آنکه عزیزانی در مورد ویژگیهای شعری من صحبت کردند و خود من نیز نکاتی را گفتم ، پرسش هائی از من شد و یکی از پرسش ها این بود ، دختر خانمی پرسید - « آقای اوجی چرا این همه تم مرگ در کارهای شما تکرار می شود ؟ و چرا این همه از مرگ می گوئید ؟» من کمی سکوت کردم و بعد در پاسخش این شعر حافظ را خواندم :
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم (3 )
و گفتم ، من با مرگ بزرگ شده ام با مرگ عزیزانم و دوستانم و از مرگ مادرم گفتم که اولینش بود در پنج سالگی خود من در غروب خانه ای بزرگ و پردرخت و تاریک و اساطیری در حال ساختن وضو در حضور خود من بر زمین افتاد و دیگر برنخاست . در حضور خود من که در آن خانه در آن شب تنها او بود و من و تا دیگران بیایند که آمدند ولی دیر ، به جای او من مرده بودم من و باز از مرگ گفتم ، مرگ همبازی و همکلاسیم در دبستان که با حصبه مرد و بعدش از خودکشی عزیزی دیگر که در دبیرستان با هم بر یک نیمکت می نشستیم و از مرگ هم دانشکده ئی هایم که در تصادف کشته شدند و از مرگ دانشجویانم که در جنگ ، گفتم و از مرگ پدرم و خواهرانم و برادرم و عزیزانم و هنرمندان و شاعران و گفتم و گفتم تا رساندمش به آخرین آنها که مرگ منوچهر آتشی بود و افزودم سالی نبوده که بی مرگ بر من رفته باشد پس تعجب نکنید اگر این همه از مرگ می گویم و حال برای شما در این شب اضافه کنم که از سال 83 تا کنون و الان نیز عزیزان دیگری را از دست داده ام که آخرینش منصور برمکی بود و بعد از او سیروس رادمنش و این هم آخرینش سحر رومی که امیدوارم واقعا برای من آخرینش باشد که دیگر تحملش را ندارم .
اما در ارتباط با این جلسه من دو عبارت دیگر و دو جمله را از بزرگان برای شما نقل می کنم : که یکی از آنها در ارتباط با زیبا و زیبائی است و دیگری در ارتباط با مرگ زیبائی . جمله اول از حضرت زینب (ع ) است و جمله دوم از ولادمیر ناباکف نویسنده بزرگ روس . همه ما واقعه عاشورا را شنیده ایم و خوانده ایم ، واقعه ای عظیم ، همان گونه که می دانید بعد از آن ، اسرا را به شام می آورند و به بارگاه یزید . یزید از فراز تختگاه رو به اسرا ء می کند و از سر تفرعن و تبختر از حضرت زینب ( ع ) می پرسد چه دیدی ؟ در واقعه ی عاشورا چه دیدی ؟ و ایشان در جواب جمله ای می گوید که تا ابد این جمله یکه و مبارک می ماند ، شما اگر به جای ایشان بودید چه می گفتید ؟ و اما ایشان بعد از دیدن آن همه فجایع و مصائبی که بر حسین ( ع ) رفته است می گوید « ما رایت الا جمیلا » جز زیبا چیزی ندیدیم و آنچه دیدم جز زیبائی چیزی نبود . آدمی از عظمت این جمله میخکوب می شود : جز زیبا چیزی ندیدم.
و اما عبارت دوم در مورد مرگ زیبائی ، ناباکف در تعریف هنر می گوید : « هنر دریغ بر مرگ زیبایی است . » یعنی وقتی جام لطیف ( به قول خیام ) بر زمین خورد و شکست و یا یک امر زیبا از پا درآمد و مُرد ، حیف بر لب هنرمند می نشاند و داغ بر دل او می گذارد و حسرت و دریغ بر اندیشه اش و پژواک این دریغ و حسرت می شود هنر . هنر و اثر هنری و من اضافه کنم حال اگر این دریغ بر مرگ زیبائی در کلام پیاده شود ، می شود شعر . اگر در رنگ ، می شود نقاشی و اگر در صوت ، می شود موسیقی . و در هنرهای دیگر هم به همین گونه . در مورد زیبائی و مرگ زیبائی این دو جمله را آوردم و گفتم اما ارتباط این دو جمله با این جلسه و مرگ سحر رومی . شما عزیزان همگی سیروس رومی را می شناسید ، انسانی والا و آزاده با چهره ای گشاده و نیمه ای گشاده تر و در خدمت همه ، این عزیز در چندین هنر دست دارد ، شعر ، قصه و خط و تاتر و روزنامه نگاری ، انسانی که زیبائی را عاشق است و دوستدار . و خدا نیز به پاس این دوستداری سه زیباروی به او عطا کرد سه دختر : مرمر و لادن و سحر و هر یکی از دیگری زیباتر و آخرینش از همه زیباتر ، سحر . و سحر را همه ما می شناختیم دختری که نه تنها از لحاظ شکل و شمایل زیبا بود که در کردار و رفتار نیز زیبا بود و در چندین هنر زیبا ، دست داشت ؛ موسیقی ، شعر ، نقاشی ، و فارغ التحصیل مترجمی روزنامه نگاری گفتم وقتی قصه مرگ او را شنیدم ، یاد مرگ فروغ افتادم و خودکشی غزاله علیزاده . سحر همان گونه که می دانید و گفتم همه چیزش زیبا بود ، عاشق شدن و مرگش نیز و حتی این جلسه ، این یاد اندوه مرگش نیز که همه هنرمندان وهمه ما را دور هم جمع کرده است همه زیبا ، همه زیبا و اگر از من بپرسند در مورد سحر و زندگی و مرگ سحر چه دیدی همان عبارت یکه و مبارک را در مورد او به کار می برم . « مارایت الا جمیلا . » و اما در مورد جمله دوم و گفته ناباکف ، سحر جام لطیفی بود که بی گاه بر زمین خورد و شکست و زیبای نابی که مرد و رفت و هنر از نظر ناباکف دریغ بر مرگ و زیبایی است و شما هنرمندان در اینجا جمع شده اید تا با هنرتان دریغ بر مرگ، این زیبائی را شهادت بدهید و من نیز با دو شعر و تمام .
پانویس :
متن سخنرانی منصور اوجی که در رثای سحر رومی در مجتمع پزشکی ام ، آر ، آی 10/11/87 ایراد شد .
1- این بیت از حافظ است .
2- این رباعی از آن خیام است .