سلام. در بزم شراب مردافکن دعوتی... تمام راها به بن بست میرسن. کف دست هایم زیر آفتاب تاول زد/ باز مانده بودند،/ که بگیریشان... اگر باهم بودن عملی نباشد سراغ گرفتن حداقل معرفت است، گویا. و من بیمعرفتی میکنم در حق این صفحه و خوب واقعا دلم میگیرد از این بی وفایی خودم. هر جای دنیا که باشی و هر شرایطی بالاخره باید حرمت نان و نمکی که باهم خوردیم را نگه دارم. اگر شده صفحه ای را باز کنم و بنویسم که: "..." و همین. به فکر تو بودم همه راه/ حتی هنوز/ ته این بن بست/ .../ هزار تکه من را بچین و بر هم ریز. ز نو پریشانم. نوشتن میان سهم سنگین من از درد و خون به باورم نمیماسد. خسته ام. چقدر خسته ام. چقدر خسته ام. باز....
من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم....
بعضی وبلاگها و نویسنده هایش رو نمی تونی هیچوقت فراموش کنی.خوشحالم که آن سال دی ماه تهران نبودم.شاید به همین دلیل someone برای من به همان شکلی که تصورش رو میکردم تا به امروز باقی مانده. من هرگز موفق به ملاقات با سحر نشدم و someone را بیشتر از سحر میشناختم اما اتفاق عجیبی که این میان افتاد این بود که بعدها فهمیدم ما یک دوست مشترک داریم . کسی که هم مرا دیده بود و می شناخت و هم او را.
سلام علی جان............میشه این رنگ سیاه رو از این وبلاگ برداری به جاش رنگ سفید بذار رنگ نور .....رنگ ابدیت......همون جایی که سحر باهاش پیوند خورده....رنگ جاودانگی..........
خیلی درده اونی که مال توئه اونی که از توئه حتی انقدر دور نباشه که این حق رو داشته باشی که منتظر اومدنش باشی خیلی درده که باشه اما نباشه خیلی درده باهات بخنده اما نتونی با سر انگشتات لمسش کنی خیلی درده که با درد اشکات اشک بریزه اما نتونی اشکاشو با تمام پاکیش دیگه مال خودت کنی ولی به سحر حسودیم شد چون جایی نزدیکتر به خدا رفته تا همیشه بتونه واست دعا کنه و مطمئن باشه که خدا میشنوه به دلت به اوج عشقت این نوید رو بده که دوباره سحر مال توئه همونجور که تو این دنیا مال خودت بود.
هنوز از زبان گویای آیینه چیزی نشنیده ام تا برایت زمزمه کنم کمتر از نشنیده هایت گله کن ای مرغ مهاجر من میان تنهائیم چیزی برای زمزمه کردن نداشتم تا برای تنهائیت بخوانم هنوز از بلوغ تب دار روایت های سفر نا بهنگام چیزی نمی دانم تا برایت داستان بسرایم کمتر از نگفته هایم گله کن ای ناز بانوی صبح من میان تنهائیم چیزی برای حکایت کردن نداشتم تا برای تنهائیت بخوان هنوز از روز از حضور سلانه سلانه آفتاب میان برکه چیزی نمی فهمم تا برایت سفر نیم دار خواب ابریشمی را تصویر کنم کمتر از این نقاشی های نکشیده ام گله کن ای نرسیده به صبح من میان تنهائیم چیزی برای تصویر کردن ندارم تا برای تنهائیت نقاشی کنم هنوز از بلوغ برگ های درختان باغ تنهائی در بهاری آشنا چیزی حس نکرده ام تا برایت راز سفر پرستو ها را بسرایم کمتر از این ترانه نسرائید ام گله کن ای بلوغ پر کشیده از بهار من میان تنهائیم چیزی برای خواندن نداشتم تا برای تنهائیت بخوانم هنوز از آهنگ ملایم شادی دخترکان باران زیر ناودن تنهائی چیزی به گوش من نرسیده است تا برایت بازگو کنم ای ابر پرکشیده از عطش زمین تفتیده کمتر از ناگفته هایم گله کن من میان تنهائیم چیزی برای گفتن ندارم تا برای تنهائیت باز گو کنم .........
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
و ما هرگز دست در دست هم ندادیم و لیکن همواره ماه و خورشید یکی شدند..
سحر برام دعا کن. به خدا بگو که من چه قدر تنهام.....
سلام دوست عزیز
امیدوارم هیچ وقت تنها نباشی
بعد از یه غیبت طولانی لرگشتم
خوشحال میشم بیای پیشم
سلام. در بزم شراب مردافکن دعوتی...
تمام راها به بن بست میرسن. کف دست هایم زیر آفتاب تاول زد/ باز مانده بودند،/ که بگیریشان... اگر باهم بودن عملی نباشد سراغ گرفتن حداقل معرفت است، گویا. و من بیمعرفتی میکنم در حق این صفحه و خوب واقعا دلم میگیرد از این بی وفایی خودم. هر جای دنیا که باشی و هر شرایطی بالاخره باید حرمت نان و نمکی که باهم خوردیم را نگه دارم. اگر شده صفحه ای را باز کنم و بنویسم که: "..." و همین. به فکر تو بودم همه راه/ حتی هنوز/ ته این بن بست/ .../ هزار تکه من را بچین و بر هم ریز. ز نو پریشانم. نوشتن میان سهم سنگین من از درد و خون به باورم نمیماسد. خسته ام. چقدر خسته ام. چقدر خسته ام. باز....
مرا دعوت کن
به جشن نیلوفر های عاشق
به سوگند پاک ترین گلهای نوزاده
مرا بخوان به سمت نور
من در انتظارم
و بسی دلتنگ تو
کارت درست هست سحر خانوم
اونجا هم امیدوارم خوب باشی
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم....
tanham sahar,kheili tanha!
جات خالی دختر
چرا به خوابم نمیایی
تو که دیگه تنها نیستی سحر جان
تو دیگه هیچ وقت تنها نمیشی...
سحر خانوم خوشا به حالت که تو این دنیای بی ارزش نیستی
و جایی بس بزرگ تر و بهتر رفتی
برای همه ما دعا کن
بعضی وبلاگها و نویسنده هایش رو نمی تونی هیچوقت فراموش کنی.خوشحالم که آن سال دی ماه تهران نبودم.شاید به همین دلیل someone برای من به همان شکلی که تصورش رو میکردم تا به امروز باقی مانده.
من هرگز موفق به ملاقات با سحر نشدم و someone را بیشتر از سحر میشناختم اما اتفاق عجیبی که این میان افتاد این بود که بعدها فهمیدم ما یک دوست مشترک داریم .
کسی که هم مرا دیده بود و می شناخت و هم او را.
قسم خوردی برما که عاشقترینی تو یک جمع عاشق توصادقترینی همون لحظه ابری رخ ماهو اشفت به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت!!!
می خواستم بدونم کی این مطالب رو از طرف سحر عزیز می نویسه؟؟؟
سلام دوست عزیز
من همسر سحر هستم که نوشته های اون را به روز می کنم
داداشم خوبی؟
سحر دلم واست تنگ شده
سلام.
دومی خیلی قشنگ بود و به دلم نشست.
موفق باشید.
سلام علی جان............میشه این رنگ سیاه رو از این وبلاگ برداری به جاش رنگ سفید بذار رنگ نور .....رنگ ابدیت......همون جایی که سحر باهاش پیوند خورده....رنگ جاودانگی..........
خوشا به حالت سحرجونم اینجا نیستی
کلی دلم برای صدات تنگ شده
...
خیلی درده اونی که مال توئه اونی که از توئه حتی انقدر دور نباشه که این حق رو داشته باشی که منتظر اومدنش باشی
خیلی درده که باشه اما نباشه
خیلی درده باهات بخنده اما نتونی با سر انگشتات لمسش کنی
خیلی درده که با درد اشکات اشک بریزه اما نتونی اشکاشو با تمام پاکیش دیگه مال خودت کنی
ولی به سحر حسودیم شد چون جایی نزدیکتر به خدا رفته تا همیشه بتونه واست دعا کنه و مطمئن باشه که خدا میشنوه
به دلت به اوج عشقت این نوید رو بده که دوباره سحر مال توئه همونجور که تو این دنیا مال خودت بود.
من هنوز باورم نمیشه...
ندیدمت اما هنوزم به یاد ت هستم...............خوش باش عزیزمممممممم...دلم برات تنگه سحرم کی من هم میام!
hanoz be yadet ashk mirizam sahar jon
rohat shad
کلی دلم برات تنگه گردالو جونم مامان خیلی دلتنگته میبینی به چه روزی افتادیم اخه چراااااااااااااا.می خوام بیام پیشت دارم خفه میشم خواهرگلم نجاتم بده کاش من جای تو رفته بودم.دوست داررررررررررررررررم کلی بوووووووووووووس
هنوز از زبان گویای آیینه
چیزی نشنیده ام تا برایت زمزمه کنم
کمتر از نشنیده هایت گله کن ای مرغ مهاجر
من میان تنهائیم چیزی برای زمزمه کردن نداشتم
تا برای تنهائیت بخوانم
هنوز از بلوغ تب دار روایت های سفر نا بهنگام
چیزی نمی دانم تا برایت داستان بسرایم
کمتر از نگفته هایم گله کن ای ناز بانوی صبح
من میان تنهائیم چیزی برای حکایت کردن نداشتم
تا برای تنهائیت بخوان
هنوز از روز
از حضور سلانه سلانه آفتاب میان برکه
چیزی نمی فهمم تا برایت سفر نیم دار خواب ابریشمی را تصویر کنم
کمتر از این نقاشی های نکشیده ام گله کن ای نرسیده به صبح
من میان تنهائیم چیزی برای تصویر کردن ندارم
تا برای تنهائیت نقاشی کنم
هنوز از بلوغ برگ های درختان باغ تنهائی در بهاری آشنا
چیزی حس نکرده ام تا برایت راز سفر پرستو ها را بسرایم
کمتر از این ترانه نسرائید ام گله کن ای بلوغ پر کشیده از بهار
من میان تنهائیم چیزی برای خواندن نداشتم
تا برای تنهائیت بخوانم
هنوز از آهنگ ملایم شادی دخترکان باران زیر ناودن تنهائی
چیزی به گوش من نرسیده است تا برایت بازگو کنم ای ابر پرکشیده از عطش زمین تفتیده
کمتر از ناگفته هایم گله کن
من میان تنهائیم چیزی برای گفتن ندارم
تا برای تنهائیت باز گو کنم .........