ما رَاَیتُ اِلّا جَمیلا
منصور اوجی
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی آید (1)
جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و با زبر زمین می زندش (2 )
با تشکر از شما عزیزانی که در این جلسه حضور بهم رسانیده اید تا در یاداندوه مرگ سحر رومی شرکت کنید ، در یاد اندوه جام لطیفی که بی گاه و بی وقت بر زمین خورد و شکست . شما در کمتر جائی مرا برای شعر خوانی دیده اید و در چنین مناسبت هائی هرگز، گر چه در سوگ عزیزان از دست رفته ام شاپور بنیاد ، اورنگ خضرائی ، منوچهر آتشی ، و این اواخر منصور برمکی ، هم شعرش را داشتم و هم دعوت ولی نرفتم و نخواندم ، و سوگ شعرها را در همان ایام یا بعدها به چاپ رساندم . اما چرا نرفتم و نخواندم ، برای اینکه طاقتش را نداشتم ، طاقتش را . ولی در مرگ سحر رومی گر چه بی طاقت ترم ، ولی الان و امشب اینجا هستم و هم می خواهم صحبت کنم و هم می خواهم شعر بخوانم . می دانید چرا ؟ برای اینکه من صاحب عزا هستم ، سحر دختر خود من بود . و وقتی حادثه را شنیدم . به زمین نشستیم ، مگر می شود ؟ و درست همان حالی بر من رفت که در مرگ فروغ بر من رفته بود و در خودکشی غزاله علیزاده . بله من صاحب عزا هستم ، و به سیروس رومی حق دادم که قلبش بهم بریزد و به بیمارستان برود و من در روز ختم سحر چون یک صاحب عزا به مسجد دانشگاه رفتم و زود هم رفتم تا در صف صاحبان عزا به ایستم ولی به محض رسیدن به صحن مسجد تعجب کردم چرا که پیشاپیش صف صاحبان عزا ، شاعران و هنرمندان را دیدم ، آنها هم مثل من فکر کرده بودند و آنها نیز خود را صاحبان عزا به حساب آورده بودند که درست بود . دیگر جای ایستادن من نبود پا به نمازخانه مسجد گذاشتم و در کنار کورش کمالی که جائی برایم باز کرده بود نشستم کنار کورش کمالی ، که این اواخر در چندین ختم با هم بودیم . تا نشستم به او گفتم کار ما این اواخر این شده است که از ختمی به ختم دیگر برویم . بعد به خودم نهیب زدم چرا این اواخر ؟ یک عمر است که از مرگ عزیزی به مرگ عزیزی دیگر می روی و یاد دو خاطره افتادم . یکی : بعد از اینکه زنده یاد گلشیری کتاب « هوای باغ نکردیم » برگزیده ای از شعرهای مرا بیرون آورد ، سرکار خانم سیمین دانشور براساس آن کتاب ، مقاله « زمان آگاهی و مرگ آگاهی در شعرهای اوجی » را نوشت و مجله کلک به چاپ رساند و در آن نوشت اوجی در شعرهایش از مرگ می گوید و حتی دل به دریا می زند و لوح گور می سراید . » خاطره دوم مرا برد به سال 1383 که کتاب ماه ( ادبیات و فلسفه ) کارنامه شعری مرا در تهران به بررسی نشست بعد از آنکه عزیزانی در مورد ویژگیهای شعری من صحبت کردند و خود من نیز نکاتی را گفتم ، پرسش هائی از من شد و یکی از پرسش ها این بود ، دختر خانمی پرسید - « آقای اوجی چرا این همه تم مرگ در کارهای شما تکرار می شود ؟ و چرا این همه از مرگ می گوئید ؟» من کمی سکوت کردم و بعد در پاسخش این شعر حافظ را خواندم :
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زنده ایم (3 )
و گفتم ، من با مرگ بزرگ شده ام با مرگ عزیزانم و دوستانم و از مرگ مادرم گفتم که اولینش بود در پنج سالگی خود من در غروب خانه ای بزرگ و پردرخت و تاریک و اساطیری در حال ساختن وضو در حضور خود من بر زمین افتاد و دیگر برنخاست . در حضور خود من که در آن خانه در آن شب تنها او بود و من و تا دیگران بیایند که آمدند ولی دیر ، به جای او من مرده بودم من و باز از مرگ گفتم ، مرگ همبازی و همکلاسیم در دبستان که با حصبه مرد و بعدش از خودکشی عزیزی دیگر که در دبیرستان با هم بر یک نیمکت می نشستیم و از مرگ هم دانشکده ئی هایم که در تصادف کشته شدند و از مرگ دانشجویانم که در جنگ ، گفتم و از مرگ پدرم و خواهرانم و برادرم و عزیزانم و هنرمندان و شاعران و گفتم و گفتم تا رساندمش به آخرین آنها که مرگ منوچهر آتشی بود و افزودم سالی نبوده که بی مرگ بر من رفته باشد پس تعجب نکنید اگر این همه از مرگ می گویم و حال برای شما در این شب اضافه کنم که از سال 83 تا کنون و الان نیز عزیزان دیگری را از دست داده ام که آخرینش منصور برمکی بود و بعد از او سیروس رادمنش و این هم آخرینش سحر رومی که امیدوارم واقعا برای من آخرینش باشد که دیگر تحملش را ندارم .
اما در ارتباط با این جلسه من دو عبارت دیگر و دو جمله را از بزرگان برای شما نقل می کنم : که یکی از آنها در ارتباط با زیبا و زیبائی است و دیگری در ارتباط با مرگ زیبائی . جمله اول از حضرت زینب (ع ) است و جمله دوم از ولادمیر ناباکف نویسنده بزرگ روس . همه ما واقعه عاشورا را شنیده ایم و خوانده ایم ، واقعه ای عظیم ، همان گونه که می دانید بعد از آن ، اسرا را به شام می آورند و به بارگاه یزید . یزید از فراز تختگاه رو به اسرا ء می کند و از سر تفرعن و تبختر از حضرت زینب ( ع ) می پرسد چه دیدی ؟ در واقعه ی عاشورا چه دیدی ؟ و ایشان در جواب جمله ای می گوید که تا ابد این جمله یکه و مبارک می ماند ، شما اگر به جای ایشان بودید چه می گفتید ؟ و اما ایشان بعد از دیدن آن همه فجایع و مصائبی که بر حسین ( ع ) رفته است می گوید « ما رایت الا جمیلا » جز زیبا چیزی ندیدیم و آنچه دیدم جز زیبائی چیزی نبود . آدمی از عظمت این جمله میخکوب می شود : جز زیبا چیزی ندیدم.
و اما عبارت دوم در مورد مرگ زیبائی ، ناباکف در تعریف هنر می گوید : « هنر دریغ بر مرگ زیبایی است . » یعنی وقتی جام لطیف ( به قول خیام ) بر زمین خورد و شکست و یا یک امر زیبا از پا درآمد و مُرد ، حیف بر لب هنرمند می نشاند و داغ بر دل او می گذارد و حسرت و دریغ بر اندیشه اش و پژواک این دریغ و حسرت می شود هنر . هنر و اثر هنری و من اضافه کنم حال اگر این دریغ بر مرگ زیبائی در کلام پیاده شود ، می شود شعر . اگر در رنگ ، می شود نقاشی و اگر در صوت ، می شود موسیقی . و در هنرهای دیگر هم به همین گونه . در مورد زیبائی و مرگ زیبائی این دو جمله را آوردم و گفتم اما ارتباط این دو جمله با این جلسه و مرگ سحر رومی . شما عزیزان همگی سیروس رومی را می شناسید ، انسانی والا و آزاده با چهره ای گشاده و نیمه ای گشاده تر و در خدمت همه ، این عزیز در چندین هنر دست دارد ، شعر ، قصه و خط و تاتر و روزنامه نگاری ، انسانی که زیبائی را عاشق است و دوستدار . و خدا نیز به پاس این دوستداری سه زیباروی به او عطا کرد سه دختر : مرمر و لادن و سحر و هر یکی از دیگری زیباتر و آخرینش از همه زیباتر ، سحر . و سحر را همه ما می شناختیم دختری که نه تنها از لحاظ شکل و شمایل زیبا بود که در کردار و رفتار نیز زیبا بود و در چندین هنر زیبا ، دست داشت ؛ موسیقی ، شعر ، نقاشی ، و فارغ التحصیل مترجمی روزنامه نگاری گفتم وقتی قصه مرگ او را شنیدم ، یاد مرگ فروغ افتادم و خودکشی غزاله علیزاده . سحر همان گونه که می دانید و گفتم همه چیزش زیبا بود ، عاشق شدن و مرگش نیز و حتی این جلسه ، این یاد اندوه مرگش نیز که همه هنرمندان وهمه ما را دور هم جمع کرده است همه زیبا ، همه زیبا و اگر از من بپرسند در مورد سحر و زندگی و مرگ سحر چه دیدی همان عبارت یکه و مبارک را در مورد او به کار می برم . « مارایت الا جمیلا . » و اما در مورد جمله دوم و گفته ناباکف ، سحر جام لطیفی بود که بی گاه بر زمین خورد و شکست و زیبای نابی که مرد و رفت و هنر از نظر ناباکف دریغ بر مرگ و زیبایی است و شما هنرمندان در اینجا جمع شده اید تا با هنرتان دریغ بر مرگ، این زیبائی را شهادت بدهید و من نیز با دو شعر و تمام .
پانویس :
متن سخنرانی منصور اوجی که در رثای سحر رومی در مجتمع پزشکی ام ، آر ، آی 10/11/87 ایراد شد .
1- این بیت از حافظ است .
2- این رباعی از آن خیام است .
....
....
...
فقط باید سکوت کرد و سکوت کرد
به نظر خودشم روز مرگ براش یکی از زیبا ترین ها روزها بود ....
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گل های باغ می آورد
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی . . .
-دگر کافی ست
-حمید مصدق-
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
خدایش نگهدار باد ..
من مسلمان نیستم ..
اما به شیوه خود از خدای خویش
اورماز ...
برای او طلب بخشش می کنم ..
پاک زی ..
زندگی شهد گل است، زنبور زمان میخورَدَش، آنچه میماند عسل خاطرههاست ... خدایش بیامرزد ...
سکوت باید در این لحظه های بی رمق سر داد و زندگی باید
سبز به خاکستری میخندد
و شبهای بی سحر
از پس کوچه های بی نام غبور میکنند در انتظار بانوی نور
مرسی از زحماتتون مرسی
که یادش رو زنده نگه میدارید
باورش سخته اما سحر واقعا گویا نیست
ایام به کام
بروز کردم
.همیشه دور بودن به معنای فراموش کردن نیست گاهی فرصتی برای دلتنگ شدن است
دوری سحر برایم عادت نمیشود
گام های ثانیه ها را برای رسیدن به او میشمارم
هر چه بیشتر میگذرد من شادمان ترم
از اینکه گامی به او نزدیکتر میشوم