تاریکی روی همه چیز را پوشانده .. سعی می کنم با دقت برای آخرین بار همه چیز را ببینم ..
زن با چشم های کبود ..آن مرد همراه با حس کثیف و پر از شهوت .. خانه بزرگ و مرموز.. آدم های نقره ای . سالنی که همه انتظار چیزی را می کشیدند و نور خیره کننده آن که هنوز چشمانم را آزار می دهد ...
با دقت نگاه می کنم ..
هیچ وقت این پنجره را ندیده بودم ....
زن با نگاه هایش مرا از بستن منع می کند ... برق کارد و خون را به خوبی می بینم ..
فاصله بین من تا تاریکی به اندازه سر یک سوزن می شود
پنجره را می بندم و همه تصاویر تاریک را پشت آن به سوگ می نشینم .....
***
گوشی را بر می دارم ....
نمی دونم باید چی بگم ... می ترسم ... اما صدات باز آرامش را برام تداعی می کنه ... یکی محکم به شیشه ضربه می زنه ... فراموشش می کنم .
نمی دونستم باید از کجا شروع کنم ... .
شاید این یک مبارزه بین من و تو بود ... صدام دوباره توی خونه می پیچه .. مثل همون روز .. یادت می یاد ؟
سایه های سیاه را می بینم که با تمام توانایی هاشون سعی می کنن من را از پا در بیارن .. اما من به تو قول دادم که کنارت باشم .... یادت می یاد ؟
تمام تلاشم را می کنم و همه نیروم را از دست می دم اما خنده های تو برای من یک تولد دوباره را رقم می زنه ...
گوشی را قطع می کنم .....
اما باز می ترسم ... شاید من از خودم هم شکست خورده باشم ؟
***
دوستان خوبم :
از این به بعد شما با مراجعه به قسمت نظرات هر پست می توانید جواب های نظرات خودتان را ببینید
زیبا بود.
من و به فکر بردی یاد وقتی افتادم که با هم تلفنی صحبت می کنیم ی حس عجیب ی آرامش که تا ساعت ها کل وجودم و در بر می گیره.
شاد و مو فق باشی
**************************************سارا*****
تلفنی ؟
اجی من هیچی از حرفاتو متوجه نمی شم :((
نمی دونم چه جوری باید بخونمش :-??
به سبک خودت ....
سحر جونم مرسی از پاشخ قشنگت.
من هم بهترین ها را برایت آرزومندم.
شاد و موفق باشی
**************************************سارا*****
ممنون ..
اما شما ؟
سحرم فقط چند قدم دیگه بیا تا دستم بهت برسه . قول میدم دیگه دستتو ول نکنم.
من خیلی نزدیکم ... کافی با دقت نگاه کنی ..!!!!
سحرم مرسی از حضور سبزت.
بازم مرسی باسه اینکه لینکم کردی.
آره تلفنی.منظورم تلفنی صحبت کردن با عشقم بود.
شاد و موفق باشی
**************************************سارا*****
آها .. حالا فهمیدم ...
سلام . . .
غریبه . . . غ ر ی ب ه . . . هه . . . میخوام این کلمه رو فریاد بزنم کاش غریبه میبودم!لعنتی حتی غذیبه هم دوس نداره آدمی مثه من باشه . . . .
نمیگم داغونم چون نیستم! احساس میکنم از همیشه بهترم . . . اما دلم میخواد غریبه باشم . . .
دله دیگه گاهی یه چیزایی میخواد . . . باید باش کنار اومد مگه نه؟!
واس تو غریبه نیستم عزیزم! حوصلم سر رفته . . . خیلی سر در گمم!امشب آپ میکنم یعنی بهتره بگم بامداد! یه خبر خوب دارم تو آپم خواهی خوند!
قربونت برم
بوس(خیلی خاص)+بغل(فشار در حد مرگ)+قلب(پلکانی از آسمون تا مرکز زمین)
ورژنه جدیدمو پیدا کردم از این به بعد تا یه مدت همینه!جوابه کامنتتم دادم تو وبم چک کن حتما!
بابای
نمی دونم چرا دلم گرفته ...
حتی از جوابت ....
مراقب خودت باش می دونی که برام عزیزی .....
بوس(خیلی خاص)+بغل(فشار در حد مرگ)+قلب(پلکانی از آسمون تا مرکز زمین)
فردا همه چیز بهتر خواهد بود
فردا شاید باران ببارد
چه کسی می داند؟
...
چشم به راه فردا بودن باعث می شه از امروز بنویسم ...
سلام سحر جان
مث همیشه خیلی قشنگ نوشتی
من موندم تو اینا رو از کجا میاری!!!
خیلی ماه مینویسی گلم
خیلی...
از واقعیت های اطرافم می نویسم ...
خیلی سادست ...
امتحان کن ...
سلام
صبح به خیر
گفتم که ... مثل خودم خیلی احساساتی هستی...چی بنویسم برای خودم؟!
مثل خودم ...
من اصلا احساساتی نیستم ..
شاید هم هستم ...
هنوز خودم را نی شناسم ..
می دونی...
عین یه فیلم غیر قابل پیش بینی و غیر کلیشه ای...
هیچ وقت فکرشم نمی کردم اینجوری تموم بشه... دقیقآ توی نقطهء اوجش یه دفعه تیتراژ پایانی نمایش داده شد... و انگار همهء تماشاگرهاش رو که پنج نفر بیشتر نبودن توی ناباوری باقی گذاشت... شایدم یه جور آنتراک...
شایدم یه روز شمارهء ۲ اکران بشه...
( دروغ های حقیقی ۲ ) ..!!
هه..!!
نمی دونی چقدر دوست درم ببین آخر داستان چی می شه ..
اما می دونی که باید صبر کرد ...
اشتباه ۱: انتخاب بازیگران
اشتباه ۲ : انتخاب کارگردان
اشتباه ۳ : عجله ....
-------
شاید یک روزی همه این اتفاقها را واقعی و بدون پرده نوشتم .. و دوست دارم کمکم کنی توی نوشتنشون ...
دورغ های حقیقی
نویسنده ...
عضو .....
و حکایتی که همچنان جریان دارد. وهم خاکستری
شاید این آخرین حکایت باشه ؟
سلام.خوشحال شدم از تظرت واسه آخرین پستم.
این یکی هم جنایی عشقی بود مث قبلی
زن- کارد- خون
جنایی ؟ عشقی ؟
سکوت می کنم ..........
نمی دونم سحر جوون راجع به حست چی بگم.....
دلت شاد
حس ؟
شاید از دید شما حس باشه .. اما ...
فقط ۳ نفر خوب می دونن اینها چی هست ...
ممنون یاسمین عزیز
وقتی داشتم این پستت رو میخوندم به این فکر کردم که مدتیه نوشته هایت رنگ سیاه و خاکستری به خودش گرفته.
اینکه تغییر فاز دادی نسبت به گذشته کاملا مشهوده و به عقیده من یک پیشرفت ناگهانی داشتی.
در این سبک نوشتن موفقی اما نگذار این رویه خودت و وبلاگت رو اشباع کنه .
اگر هر کمکی از دست من بر می آد در خدمتم.
نبینم غصه بخوری
ممنون که به نوشته هام اهمیت می دی ....
و خوشحالم که اسمش را پیشرفت ناگهانی می ذاری ....
غصه نمی خورم اما خیلی زیاد فکر می کنم ... زیاد تر از حد معمول ....
شاید دوباره همه چیز تغییر کنه !!!!!
خیلی خطرناک خواهد بود اگر از خودت نیز شکست خورده باشی !
آره ... اما بیشتر از خطرش تجربه خوبی می شه ...
سلام
زیبا بود
تبادل لوگو هم بریم؟
سلام ممنون
تا حالا این کار را نکردم ...
درود
با اجازه یا بی اجازه لینک شدید،هر وقت میخواستم بیام باید کلی دنبال کامنتهاتون میگشتم..
اگر عنوان را نمیپسندید بگید
ممنون
لطف کردی
لینکت را اضافه کردم ....
من بودم.
ok
خدایا چقدر زیبا و مرموز و واقعیست نوشته هات...
ممنون
خوب آره همش واقعی هست ...
سلام سحر جونم با تینی نشستیم و وبلاگتو میخونیم....باید در موردش یه نظر کلی بدم اما الان وقت نیست میرم خونه نظرمو طولانی میدم شایدم به خودت گفتم....
ممنون
منتظر نظرت هستم اساسی
عالی بود سحر گلم....دوستدار تو مینااا
ممنون عزیزم
سلام دوست عزیز وبلاگ بسیار زیبا و خوبی داری به من هم سر بزن خوشحال می شم اگه مایل به تبادل لینک هستی خبرم کن
دلی کنار پنجره نشسته زار میزند
و خواب دیده ام شبی مرا کنارمیزند
غروبها که میشود خیال چشمهایتو
تورا دوباره در دل شکسته جار میزند
یکی نگاه میکند یکی گناه میکند
یکی سکوت میکند یکی هوار میزند
وعشق درد مشترک میان ماست با همه
کسی که شعر گفته یا کسی که تار میزند
امیدوارم هردومون گمشده مونو پیدا کنیم.....
ممنون
حتما لینکتون را در وبلاگم قرار می دم
تبریک می گم. . . شاید « این یک پایان نیست » ولی یک شروع دوباره که می تونه باشه با قدمهای کوتاه و لرزان اما به جلو. . . همیشه فاصله ما تا تاریکی به اندازه یک سر سوزنه. . . تبریک مجدد و موفق باشی
آره ..
می تونه باشه ....
ممنون از نظرت ..
پر از امید بود برای حرکت به جلو ............
اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست
دلم به بودنش خوشه ...
خدا نکنه کسی از خودش شکست بخوره...
مرسی از شما که توی این گرما به وبلاگ من جنوبی اومدی
آره واقعا ..
اما بعضی موقع ها باید تجربه کنی ......
خیلی قشنگ بود سحرجون. همون احساس خفن همیشگی که هروقت به وبلاگهای تو و آتوس سرمیزنم بهم دست می ده. خوب منم باهاش دست میدم!!!
ممنون عزیزم ...
خوشحالم که نوشته هام را دوست داری
از چی میترسی هااا؟!!!!!!
باید بگی من دس بردار نیستم تا نگی ولت نمیکنم!
بگووووووووووووووووووووووووووو
نمی دونم ... شاید از خودم ...
یک نگرانی که دوباره افتاده به جونم ....
با سپاس از مهرتان ,, با ایرانمان آپ هستم ,,,
و منتظر تو ی ایرانی ,, بدرود
حتما میام ....
الان
شاید یکی از خودهای تقلبیت رو که با زیرکی هرچه تمام میخواست روحت رو تسخیر کنه شکست دادی!! کسی چه میدونه ما واقعا کی هستیم؟! نمی دونم چرا اما یاد پست شیطان نازنین افتادم! فکر میکنم تو هم از یه هماغوشی با شیطان برگشتی! البته اینه همش برداشت منه!
برداشت های تو به واقعیت های ما نزدیکه .. هر چی می گذره بین من نازنین و ... و ... بی خیال ....
اما نه من از هم اغوشی شیطان نیومدم ...
چون من هم جزئی از اون بودم ...
اما همه چیز تغییر کرد ....
شاید این بار تولدی دوباره ؟؟؟؟؟ نه بهتره بگم فرصتی دوبره ....
ترس اصلا خوب نیسن . پس شجاع باش تا بتوانی با هر چیز که باید روبرو شوی
اما گاهی لازم هست ...
به همون اندازه که برا زنده موندن به هوا نیاز داریم ....
--
اما شجاعت ...
تجربه خوبی هست ....
نمی دونم چرا ولی با خوندنش حس خاصی بهم دست داد. یه جور لرزش خاص.
واقعاً لذت بردم.
قابل نداشت ...
خوب اخرین پست درباره...سحر نه تو شکست نخوردی نه از خودت نه از هیچ کس دیگه...ادم های نقره ای...اون راه پله ها که هنوزم گاهی میبینمشون و اون مرگ انگار برام خاطرات دورن...خیلی دور میخواستم یه چیزو بهت بگم اما نبودی...میخواستم حالتو بپرسم اما انگار اصلا در دسترس نیستی تا قبل از اینکه برم شمال بهت دوباره زنگ میزنم...فعلا که تفلدمه و این تنها سانس خالیه که از صبح پیدا کردم
نازنینم ..
نمی دونم چرا صدای موبایلم را نشنیدم ...
منتظر تماست هستم عزیزم ...
برا من هم شده یک خطره .. حتی گاهی مرورش که می کنم یک چاهاییش را فراموش کردم ...
نمی دونم خوبه یا نه ....
یه جورایی نمی دونم وقتی اینو خوندم یاد این افتادم که :
~~~~~~~~
آنجا پشت پرچین خاطرات رحل اقامت انداخته ایی
چرا دست از سرمن بر نمی دارد هوای تو ...؟!
چرا آرام و آهسته فریاد میزنی ...؟!
چرا از احساس تهی نمیشوی ... ؟!
چرا ، زیبایی و معصومیت کودکانه ات بی انتها شده ...؟!
چرا عطر گیسوان طلایی رنگت فراموش نمی شود ...؟!
چرا هر روز لعبده و جادویی جدید در آستین میپروانی ...؟!
چرا به کمتر از ویرانیم رضایت نمیدهی ...؟!
بازهم آرام و آهسته زمزمه میکنی
چشم های روشنت به کنج کتابخانه عنایتی ندارد
یکی از کتابها ، چشم های سبزت را به انتظار نشسته
...
* * *
دل و جان نورانیت را
همیشه ،...عشق است
سلام روزبه جان
نمی دونم چرا این شعر برات تداعی شد ...
همیشه موفق باشی
برات بهترین ها را آرزو می کنم دوست خوبم
سلام میدونی چیه عزیز ما هر روز و شاید هم هر ماه نمیدونم وقتش چقدره ولی داریم از خودمون هم شکست میخوریم کی میشه حد اقل اگه نمیتونیم برای دیگران پیروز باشیم بتونیم برایی خودمون پیروز باشیم سری به این حقیر بزن دوست عزیز خوشحالم میکنی....یاحق
نه اینطور هم نیست .. توی هر ۱۰ بار جنگ ممکنه ۱ بارش را شکست بخوریم .. اما گاهی همون یک بار شکست برای یک عمر پشیمانی کافی هست ....
سلام
منم نظر یاسمین دارم سحر
گیج میشم اینارو میخونم نمی تونم نظر بدم فکر کنم بفهمی چون خودم گیجی lol
ولی نترس یکی همیشه پیشته اول خدا بعد همسر.
راستی اون سه نفر که گفتی حس تو خوب می دونن کی هستن ؟
موفق باشی عزیزم
سلام امیر جان
D:
نمی ترسم ...
خیلی دوست داری بدونی کی هستن ...
. .....
سالواتوره
آتوس
توت کوچولو
--
تو هم موفق باشی
مرسی که اینهمه با علاقه در خدمت خوانندگان وبلاگت هستی
موفق باشی
خواهش ....
تقدیم به آنانکه ازعشق می میرندودم برنمی اورند
تقدیم به سکوت شب.........وشکوه مهتاب
به اشکهای سوزان وخنده های ناامید.......
تقدیم به طلوعی که غروبش منم
........................
سلام someone خیلی خوب می نویسی عزیز
- از طرفی رسیدگی به این نظرات کار آسونی نیستش احسنت به شما
- موفق باشی بای
ممنون از حضورت دوست خوبم ...
حس خوبی هست وقتی ببینی انقدر دوست داری که برات ارزش قائل هستن .. اون وقع دوست داری برا نک نکشون همه کار کنی ...
کاش منم پنجره رو بسته بودم
کاش یه کسی بود تا از پشت سیمهای سیاه منو اروم میکرد...
امان از کاشت بی برداشت....
امیدوارم که به موقع پنجره را بسته باشم ....
یعنی این پایان نگرانی هامه؟!
بگو که هست...
مثل همیشه فقط می تونم بگم .. امیدوارم عزیزم ....
سلام من بودم دوباره گوشی را بر می داتم
یه کم حرفام و مرور می کرددم و شماره می گرفتم...
اما حرفی نبود که مرورش کنم .....
اون موقع همه چیز فراموش شده بود .. حتی خودم
سلام سحر مهربون خودم
آخه چرا با این نوشته های زیبات دل آدمو میلرزونی؟؟
سیر نمیشم با ۱بار خوندن.......
میگم تو یه برنده ای ........... یه بــــــــــرنده !
بــــــــوس
سلام .. سلام .. سلام
مرسی ...
خوشحالم که اینجایی ...
راستی تولدت کی هست ؟
تولد من ؟؟؟
۲۶ مرداد .......................
راستی آپم .... درسته یه نانویسنده ام ... ولی حضور یک نویسنده تو وبم برام لذت بخشه !
بـــــــوس
می خوام یک کادو تووووووپ برات بیارم ....
الان میام پیشت ....
نه بابا اینطورها هم که می گی نیست .....
راست ش وقتی می آم نظرات وبلاگ تو می بینم و کسایی که دوست دارن نوشته هاتو دست م به نوشتن نمی ره. قبلاْ مفصل در این باره حرف زدم و نمی دونم دیگه چی بگم. تو می تونی سطح انتظار مخاطبتو بالا ببری با رشد نوشته هات ولی خب وقتی همه می گن خوبه خیلی بده.
در مورد این طور مبهم نوشتن، تویی که معلوم نیست، منی که نیستم احتمالا امروز می نویسم. اگه وقت کنم البته...
موفق باشی.
نوید جان
بارها و بارها در این مورد با هم صحبت کردیم ..
هدف از این نوشته ها نه بازی با احساسات مخاطب هست و نه پرورش فکری کسی ...
این نوشته ها اتفاقات زندگی من هست .. که سعی می کنم با نثری اونها را بنویسم که انگشت روی کسی گذاشته نشه ...
امیدوارم منظورم را رسونده باشم ..
به هر حال من همیشه انتقاد را دوست دارم
و کمکم می کنه واقعیت ها را بهتر و ملموس تر بنویسم ...
شاید فرصت لازمه ...
ممنون
نمیدونم چرا و لی نوشته هات رو نمی تونم درک کنم!یه جور ترس رو برام تداعی میکنن و یه حسی که انگار یه اندوهی تو فضای نوشته ها حاکمه همیشه! همیشه خون هست .....
چرا؟!! و راستش ارتباطش رو با واقعیت درک نمیکنم!
خوشحالم که میتونم جوابم رو بخونم (:
سلام سهیلا جان
حق داری
این مدت انقدر توی تاریکی بودم و سعی کردم در تاریکی خوب ببینم که نور را فراموش کردم ..
تاریکی زمانی ارزش داره که اون طرفش یک نور زیاد وجود داشته باشه ...
و اما خون .. اتفاقات این مدت زندگی من پر از خشم و کینه و نابودی بود ...
امیدوارم با بستن این پنجره همه چیز تغییر کنه ...
ممنونم از اینکه وقت می ذاری و مطلب هام را می خونی ...
متاسفانه واقعی بود سحر گلم
زندگی شده ها.....
نترس عزیزم. از هر چی می ترسی از شکست نترس
راستی امتحانا خوب شد؟
متاسفم عزیزم ...
مرگ به همون اندازه که برا ما تلخ هست برا اونها شیرینه ...
آزادی از یک بند ....
امتحانها هم خوب شد تا حالا ۳ تا نمره اومده ... یکی ۱۶ یکی ۵/ ۱۷
یکی ۱۹ ... تا ببینیم بقیش چی می شه ....
نمی ترسم ... ترس فقط من را از واقعیت ها دور می کنه ....
مراقب خودت باش ...
بوووس بوووس
سلام
دوست عزیز
شما خیلی تاریک می بینید شاید هم همینطور باشد !
واقعا شکست سخته و اما از خود واقعا وحشتناکه و غیر قابل تحمل و حتی.... اما فردا ها نیز هست امیدار باش
وقتی به فردا فکر می کنم خندم می گیره ...
فردا هم یک روز میاد و جزئی از گذشته می شه ....
تاریکی باعث شد چیزهایی را ببین که هیچ کدومتون تجربه نکردید
به قول یکی از دوستان زمانش رسیده که از این تونل بیرون بیام ....
روشنایی را هم تجربه کنم ....
خیلی زود
راوی قسمت اول نوشته ات کیه یا چیه؟
فکر می کنم نوشته هات از زاویه دید چند نفر روایت می شوند.
دوست دارم بیشتر راجع به این قضیه صحبت کنیم.
راوی .
همه و همه خودم هستم ...
چون فط من می بینم که داره چه اتفاقی میفته ....
نوشتها در مورد شخصیت های متفاوت هست ....
اما راوی من هستم ....
این دست ها روشن نیستند ...
تاریکی باقی را فرا گرفته ...
و این چشم ها ...
آه ... این تو هستی.. .
بار دیگر ..
----------------------
سحرم...
حتمآ پایتم واسه نوشتن ....
اما این روزا دارم بیشتر از همه سعی می کنم شاد باشم و فراموش کنم ...
جدا از اینکه بخاطر دوباره داشتن هولیا از همیشه خوشحال ترم ، دارم از همتون انرژی می گیرم...
راستی می دونی نازنین این روزا چه دختر خوب و خانومی شده..؟؟! فقط مونده باختش هم بده که دیگه رد خور نداشته باشه ..!! { چشمک }
می دونی که شنیدن این حرف ها من را آروم می کنه ...
وقتی می بین همه شما ها با هم خوب هستید ..
می خندید ...
و زندگی را باور دارید ...
یک مدت دیگه که همه چیز آروم و آرومتر شد وقتش هست که بنویسیم ...
این اتفاقات حیف هست فراموش بشه ....
با همه سختی هاش اما ارزش داره که ثبت شه ... نه ؟
چرا اینقدر سرد و تلخ و خاکستری!!!
نمی تونم وقتی واقعیت اینجوری هست از نور بنویسم ..
من اینجا نویسنده واقعیت های خودمم هستم ..
شاید به زودی رنگی تر بشه ...
کی می دونه فردا چی می شه ....
آپم..بیا..نظراتت را دوست دارم
ممنون خبرم کردی...
اومدم