دلم برات تنگ می شه ...

 

دوست دارم دستات را توی دستم بگیرم ..

اولین بار هست  می تونم از راه دور به این خوبی احساست کنم . صدات سرد شده .. احساس می کنم داری دور می شی . نمی خوام بری ... نه نمی خوام ..

تمام قدرتم را به پات می ریزم تا بتونم تو را پیش خودم نگه دارم ...

فریاد می زنی ...

سحرم تنهام نگذار .....

این بار من نابود می شم ....

نمی دونم باید چیکار کنم ..

چشمام را می بندم و به تاریکی می رم ....

تاریکی مطلق ...

تنها هستم مثل همیشه ... صداهایی میشنوم .. همهمه ...

اینجا مثل یک تونل هست .. از سمت راست حرکت می کنم .. به نور نزدیک می شم ...

برق لباسهاشون چشمم را آزار می ده ...

سعی میکنم اونها را بشناسم ... همه منتظر هستن .. منتظر شروع یک جنگ ...

سمت چپ .. خدای من تعدادشون زیاد هست .. اون شمایل های سفید من را کنجکاو می کنه ...

دیگه چیزی نمی بینم ....

تلفن را بر می دارم ... نگرانم ....

اشک هام همه جا را خیس کرده ...

برنمی داری ....

دوباره به تاریکی می رم ...

همیشه با موهای کوتاهش و شیطونی هاش دلم را می لرزوند ...

دلم براش تنگ می شه ..

4 دقیقه به 12شب است .. نگرانی را توی نوشته هات می بینم ...

نباید بری ...

من را تنها نگذار .. 3 دقیقه .. دوستت دارم .... 2 دقیقه ... از من ناراحت نباش ... ( اما مگه می تونم )

1 دقیقه .. وقتی ندارم ... دیدار به ابدیت ....

ساعت 12 است ....

صدای خنده هات را نمی شنوم ... عروسکم .. تنهام نگذار .....نه

صدای زنگ تلفن و صدایی نگران ... قطع کن .. من باید کمکش کنم ....

.......

....

.........

....

اون رفت ...

اما تو را نجات دادم ..  چرا؟

تمام نیروم را از دست می دم ..... خستم

چشمام را می بندم .....

دختر شیطونم دلتنگتم ......