هنوز از زخم های تنش خون می آید ، در وسط سینه اش کارد کوچکی نیمه فرو رفته است ...
زن نگاه می کند .
می خندم.
آرامش عجیبی اطرافم احساس میکنم
تنهایش می گذارم
قبرستان سرد است ...باد موهایم را پخش می کند واز میان آنها رفتن زن را تماشا می کنم .
اتاق مثل همیشه است
غرور مردانه تو وجودم را از همه چیز خالی می کند
در دستان تو برهنه می شوم
و
طعم یک بوسه...
که زمان هیچ گاه نمی تواند آن را از من جدا کند ..
همه جا تاریک می شود ....
زن پشت دیوار است .
با دستانش به سمت من اشاره می کند .
سوزش عجیبی را در وجودم احساس می کنم
انگشتانم غرق درخون است
به زن لبخندی می زنم .
صدای مرگ را خوب می شناسم ... فریاد زن برایم آشناست ....
او را در جشن زندگیش با تاریکی تنها می گذارم
دور می شوم ....
|