سردی کاذب هوا من را لمس می کند . خانه نفس نمی کشد ، گویی خسته است از واقعیت تلخ بودن....
صدای قدمهایی که آشناست گوش هایم را نوازش می دهد . حس آشنای زندگی ..... اینبار من تصمیم خواهم گرفت . سنگینی فضا من را با احساساتم درگیر می کند .نمی دانم عرق های دستم حاکی ازچشمان توست یا فرار از واقعیت آنها ؟
برگ های روی زمین همه مرده اند و در کنار هم برای من تکرار را آواز می خوانند. سختی چهره ات را میتوانم با افکار پیچیده ات به فال نیک بگیرم ؟
من در دستان تو لمس می شوم و آرامش را هدیه می گیرم . این یک نشانه است .
کمی جلوتر ......
همه جا تاریک است . بوی مرگ همچنان از احساسات غریبش فوران می زند . فاصله من تا او به اندازه یک شهوت تلخ است یا همان قهوه سرد . شاید زمان مناسبی برای یادآوری زمان باشد ... تو زود مردی . بدن نیمه جانت را با این همه سنگینی و آلودگی نمی توانم در آغوش بگیرم .....
کمی جلوتر .........
لب هایی سرد مرا آزار می دهد. خورشید هم نمی تواند کمکی کند .... کاش می دانستم در پی کدامین نگاه وسوسه به وجود می آید ؟
کمی جلوتر .....
می نویسم .
شاید جواب سوال این باشد .....
هر آنچه تو را دوست دارم .......
منتظر می مانم ....
|