امروز تصمیم گرفتم با خودم یک جلسه مهم بگذارم . از قبل همه چیز آماده شده بود . میز آرایشم را که جدیدا خیلی ازش استفاده نمی کنم تمیز کردم یک لیوان آب آوردم و نشستم . ساعت 8:14 صبح هست .خانه مثل همیشه ساکت و من تنها . خوب باید از کجا شروع کنم .
با دقت توی آینه نگاه می کنم …..
جلسه تمام شده ساعت 10:18 هست …
این طولانی ترین جلسه ای بود که با خودم داشتم …
یکم از آب را می خورم . گرم شده .
الان زمانی هست که باید نتیجه های این همه زمان با ارزش را به اجرا بگذارم …
****
دوست دارم با یکی حرف بزنم . اما کی ؟
تلفن را بر می دارم به پدرم زنگ بزنم اون تنها کسی هست که از بچگی شنونده و خواننده تنهایی های من بوده . اما اون خیلی خسته هست . دوری و فاصله نگرانی اون را بیشتر می کنه ….
احساس می کنم دلم گرفته … من چقدر تنهام .
توی اتاق می رم جلوی آینه می شینم
این بار هم آینه راز دار تنهایی های من خواهد شد …..
الان بهتر شدم !
****
وارد دانشگاه که می شم خیلی خوشحالم … مثل اینکه از یک اتفاق و یک شلوغی سخت به آرامش رسیده باشم
همه چیز برای من انگیزه است .
از نگاه سنگین حراست تا …….
همه جا پر از اتفاق و عکس است .
آینه تمام قد من را به تاریکی خودش دعوت می کنه . با اینکه تنهام اما جلوش می ایستم ویواشکی می گم دنیا برای توست . یک لبخند به آینه می زنم . به طرف اتاق خبر می رم و در پله ها یک اتفاق …..
لبخند سبز …..
این بارهم نیز به آینه ها اعتماد می کنم . امروز من سرشار از انرژی هستم …..
|