رفتنت را باور نمی کنیم ...

 

 

چهارشنبه دو هفته پیش کلاسم که تموم شد رفتم شبنم را رسوندم

توی راه علی زنگ زد خیلی گرفته بود رفتم دنبالش . سوار ماشین که شد... گفتم سلام چی شده چیزی می خوای بگی ؟ جا خورد و گفت نه ....

هنوز به پل سید خندان نرسیده بودیم که گفتم حرف بزن... تو می خوای یک چیزی بگی  . گفت  آره ... و دو تا بلیت هواپیما در آورد و گفت ما فردا می ریم شیراز .... من که داشتم از خوشخالی سکته می کردم . گفتم چرا ؟ آخه دانشگاه دارم . گفت مگه تو دوست نداشتی مامانت دماغت را ببینه خوب داریم می ریم . خواستم سوپرایز بشی ...

اما قول بده به هیچ کس نگی توی شیراز . و حق نداری زنگ هم بزنی ....

دیگه نمی دونستم از خوشحالی چیکار کنم... اومدیم خونه ما باز توی خودش بود و این کارش من را آزار می داد و دائم می گفت دوستت دارم .... می فهمیدم که باید چیزی بگه اما نمی گفت ....

شب خوابم نمی برد کلی توی سرو کله بالش زدم تا خوابم برد ولی انقدر خوشحال بودم که ساعت 4 بیدار شدم  و نتونستم بخوابم .

علی هم بیدار بود . گفت نمی خوای بخوابی ؟ گفتم نه علی نمی تونم . خیلی خوشحالم که می خوام برم شیراز .... اون هم اینجوری .. همه خوشحال می شن ...

گفت : خیلی هم امیدوار نباش .. جا خوردم ... گفتم چرا؟ گفت هیچی بابا ....

دیگه تحمل نداشتم گفتم علی تو چته ...

گفت ....... سحر کامران تصادف کرده .

نه ....... نمی تونستم قبول کنم ...

کی کجا .. حالش خوبه ... نمی تونستم جلوی اشک هام را بگیرم ..لادن چی اون خوبه آرمین ... خدای من کمک کن

کی فهمیدی ... چی گفتن ... علی خرف بزن ....

چیزی نمی گفت  فقط  گفت آروم باش من هم چیزی نمی دونم  میریم می فهمیم ...

ساعت 10 پرواز داشتیم . ساعت 5 با گریه و زاری علی را کشوندم فرودگاه ... توی فرودگاه انقدر گریه کردم که یک آقای مهربون اومد و پرسید مشکل چی هست . علی کشیدش کنار و باهاش حرف زد .. نمی دونم چی شد به 5 دقیقه هم نرسید علی با 2 تا بلیت جدید اومد ...

اول نمی گذاشتن به خاطر چسب های دماغم سوار شم اما خیلی التماس کردم . اشک هام پشت سر هم پایین می یومد  و بلاخره  ما ساعت 7:30  پرواز کردیم ...

همش می گفتم خدا تو خیلی بزرگی معجزه کن .. به علی گفتم قبل از اینکه بریم بیمارستان کامران را ببینیم بریم شاه چراغ دعا کنیم .... علی می گفت آروم باش همه کار می کنیم ...

هواپیما نشست ... پیاده شدم مامان و بابا و آرمان  پسر خواهر بزرگم همه سیاه پوش بودن اما برا من اهمیتی نداشت ..

بابا از ته دل گریه می کرد . رفتم و محکم گرفتمش سرم را گذاشتم روی شونش و هر دو گریه می کردیم . نمی دونستم چرا... دیگه زیر بغلم را گرفته بودن . سوار ماشین که شدیم گفتم بریم بیمارستان می خوام کامران را ببینم . هیچکس چیزی نگفت ... بابا به آرمان گفت . آرمان زنگ بزن ببین باید کجا بریم مردم ساعت 10 اومدن .من گفتم بیمارستان  ؟ مامان یک روزنامه در آورد و نشونم داد اون وقت بود که با تمام وجود شکستم .......................................

تشییه جنازه مهندس کامران دهقان راد پنجشنبه ساعت 10 صبح .....

نه نه نه نه نه نه ............

آخه چرا ...خدای من ..خواهر من فقط 33 سال سن داره . کامران چرا پسر 3 سالت را تنها گذاشتی .... اون ها بدون تو نمی تونن ......

روزهای بدی بود . آرمین پسر 3 سالش هنوز چیزی نمی دونه . وقتی تنها بودیم اشک می ریختیم و وقتی آرمین می یومد همه می خندیدیم ... مسئولیت سنگینی بود . هر روز باید من ارمین را بیرون می بردم با هم بازی می کردیم... و نمی تونستم گریه کنم .... دیروز برگشتم تهران . صبح توی آغوش خواهرم خیلی گریه کردم . گفت کاش شیراز بودی... حالا خیلی تنها می شم تو بری ....

یادم که میفته دردم سنگین تر می شه .....

خدا یا به خواهرم صبری بده که بتونه پسرش را با افتخار بزرگ کنه ...

 

نمی دونم حکمت خدا چی بود.. اما مطمئن هستم خدا هیچ کاری را بدون دلیل انجام نمی ده.

 

قبول کردنش خیلی سخت هست .

 

 

پدرم خیلی ناراحت بود . اونهایی که پدرم را می شناسن می دونن که اون عاشق نوشتن هست ...

و برای همین دو تا از نوشته هاش را براتون میگذارم ....

 

 

خاتون صبور روزهای تکراری

شانه هایم چه لرزان است

که نمی‌تواند

حتی

اندوه تو را تاب بیاورد

 

سیروس رومی

 

 

******

 

آی حس مردانگی مغرور

چرا نمی‌گذاری ببارم

دل مویه‌هایم دارد سرریز می‌کند

هوای دلم ابریست

بگذار

ببارم این خاتون دل خسته تنها را

و این پسر که

دنبال چیزی می گردد

از حوالی تنهایی

 

سیروس رومی

 

 ********

 

در ضمن از همه دوستانی که شمارم را داشتن و زنگ زدن و یا اس ام اس فرستادن تشکر می کنم مخصوصا دوستای خوبم در دانشگاه خبر ...

 

 ******************************************************

 

خوب ... می دونم این مدت مناسبت ها را نگذاشتم ...

با اینکه دل و دماغ ندارم ....

این هم از مناسبت ها .....

 

قبلش بگم که ۲۰ اردیبهشت روز شیراز بود ....

خداییش اردیبهشت شیراز حرف نداره ...

این عکس را با موبایل گرفتم اگه کیفیتش بده معذرت می خوام

 

TinyPic image

 

 

 

 

 

 

***************************************************

 

 

 

Bird Day [ Apr 26 ]

Bird Day [ Apr 26 ]

 

Kiss Day [ Apr 28 ]

Kiss Day [ Apr 28 ]

 

Oatmeal Cookie Day [ Apr 30 ]

Oatmeal Cookie Day [ Apr 30 ]

 

Graduation [ May - Jun ]

Graduation [ May - Jun ]

 

May Day [ May 1 ]

May Day [ May 1 ]

 

Get Happy Week [ May 1 - 7 ]

Get Happy Week [ May 1 - 7 ]

 

Brothers And Sisters Day [ May 2 ]

Brothers And Sisters Day [ May 2 ]

 

Nurses Day [ May 6 ]

Nurses Day [ May 6 ]

 

No Diet Day [ May 6 ]

No Diet Day [ May 6 ]

 

Teacher Day [ May 9 ]

Teacher Day [ May 9 ]

 

Hug Holiday Week [ May 6 - 12 ]

Hug Holiday Week [ May 6 - 12 ]

 

Pet Week [ May 6 - 12 ]

Pet Week [ May 6 - 12 ]

 

Strawberry Month [ May ]

Strawberry Month [ May ]