او دوست داشت تنهایی هایش را با دنیای دیگران تقسیم کند
برایم از دور دست تکان می داد . گویی مرا سالها می شناخت . به طرفم دوید . باد بوی تن او را در صحنه صورتم می چرخاند . کوچک بود اما دستانش داستانی دیگر را شهادت می داد . به چشمانش خیره شده بودم و او پشت سر هم مرا بر زیر هزاران فکر غرق می کرد.
سعی کردم دور شوم و خودم را از هر آنچه باید و نباید دور کنم .
به خودم که آمدم روبرویم ایستاده بود . این بار نه چشم به من دوخته بود و نه دستانش را می دیدم .
آرام گفت به حرفم گوش می دهی ...
می دانستم که گوش می دهم .
چند ساعت گذشته بود . لحظات زندگی کودکانه اش مرا آنچنان به خود گره زده بود که فراموش کردم وجود دارم .
هرگز دیگر او را ندیدم اما هنوزآن قسمت از تنهایی هایش را که سهم من بود نگاه داشتم .
|