25 باران می گرید ، و فضا کیمیای دشت شب می شود . تنها میمانی دشتی آبی و آسمانی سبز . ستاره ها می شکنند . و ظلمت ، لبخند سردی بر لب می آورد ، چهره ای در نگاهت بیدار می شود . 26 چهره ی خود را در دامان شب گم می کنم ، و در کوران نارس لحظه ها ، روزنه ای به اوج می یابم . به بالین خوشه ی شب چنگ می زنم . رها می شوم از ریزش نور ، در اندیشه تنهایی آفتاب . |