شعری دیگر

25

باران می گرید ،

و فضا کیمیای دشت شب می شود .

تنها میمانی

دشتی آبی و آسمانی سبز .

ستاره ها می شکنند .

و ظلمت ، لبخند سردی بر لب می آورد ،

چهره ای در نگاهت بیدار می شود . 

26

چهره ی خود را در دامان شب گم می کنم ،

و در کوران نارس لحظه ها ، روزنه ای به اوج می یابم .

به بالین خوشه ی شب چنگ می زنم .

رها می شوم از ریزش نور ،

در اندیشه تنهایی آفتاب .