گام های دیگران

محمد بهمن بیگی 

  

رومی جان عزیزم

نه نوری مانده است و نه چشمی

تجربه دارم ، تجربه تلخ و جانفرسا

شب ها دیگر سحر ندارند

شب های سیاه و تلخ غیر قابل وصف است

شریک درد و غمت هستم

                                              

 

 

نا آمده وداع مبارک                                                                       پرویز خائفی  

 برای سحر رومی  

 

وقتی که گفت ساقه شکسته است

گفتم مباد ، نفرین به باد

اما تناور است درخت ، تناور !

در چارچار حادثه اِستاده است

گیرم که شاخه را

بُرّای تیغ باد برانداخت

این بیخ بن درخت چنار است .

***

سالی دگر نیامده کولاک ، رَختِ درخت بود

چشم است و پهنۀ پناور

سبزینۀ دشت ها ملکوت است

خطی که چشم می بَردَت تا بنفشه زار

با سایه های رهگذران هول

میعاد یاد در برهوت است

ارواح سوگوار

رقصندگان خیل شبانه است

***

بالا بلند ،طُرّه رها کُن

در شب اجاق لاله برافروز

دیدار در سپیده دمان

آنهم به روز واقعه ، هیهات !

شب  کور

آنهم به نوش جرعه خورشید ، کَس دید یا شنید ؟

در این دراز نای قیامت

سرما به زمهریر جهنم بود

آنجا که ایستاده سحر پر ریخت

ابلیس ، در آتش بهشت خدا رقصید

سوسوی دور قوس قزح را

گر دلی بی نهایت شب بلعید

با تیر هر شهاب .

بال ستاره بود که می سوخت

وقتی که گفت ساقه شکسته است

دیدم پرنده را که بُریده است دیوار آسمان

و تاق باژگونه فرو افتاد

آنگاه بانگی هراسناک

پژواک ، پژواک

دستی از آستین شب ،

خطی کشید برنام سبز چکاوک

نا آمده ،

وداع مبارک

شیراز دی ماه 87