زن

 

ای زن قصه های تلخ تنهایی!

بارهاست تو را به یادگار ورق زدم .

 شادی های  دروغینت را خندیدم .

دردهایت را همچون گریه ای بیهوده به خاطر سپردم.

 

آهای زن ...  

لاشه های فراموش شده عشاق را ببین

گندیدگی خود را بیهوده فریاد می کشند.

خون به بار می نشینند سایه های شوم ،

در این احساس فریب انگیز زنانه.

 

گویی تاریکی ، تن زخم خورده ات را به فراموشی سپرده است .

مرا به چه انتظار نشسته ای ؟

اینک رهایت باید.

 

به لحظات  تاریک عشق قسم

این بار بی فریاد رها خواهی شد

در هیاهوی دردناک لحظه های بودن زن.