خدایا نیستی ؟

 

بیابان از همیشه تنها تر است

بوی خون لذت تنهایی بیابان را صد چندان می کند .

لاشه های گندیده وجود زمین را نقاشی کرده اند

توهمی از حس بودن مرا در بر می گیرد

زمین  را فریاد می زنم ....

 

خدایاا ...

این مهره سوخته ،  توان به بار نشستن در رویاهای پوچ انسانت را نداشته ...

تو می دانستی من در تن فاسد شده پاییز به دنبال هیچ تولدی نبودم .

دور دست ها را ببین

مگر نمی خواستی فریادت کنم ...

من اینجایم ...

با این همه فریاد

 

خدایااااا .............................

مرا به نام نفرین شده ام بخوان

مرا بی نیاز کن از وجود داشتن

می دانم سحر دروغی بیش نیست

لعنت بر هر آنچه در این سالها از او به بار نشست.

بگذار در اندیشه پوچ بودن ببارم .

مگر نمی خواستی اندوه مرا به تماشا بنشینی ..

این لحظه مرا ببین

من بازی واقعیت های ملموس بودنم .

 

خدا یا تو را فریاااااد

مرا بدون هیچ ستاره ای در این وسعت فانی تنها گذاشتی

می دانستی که باید در اعماق وجود خاک  ، گم شوم ...

می دانستی که زاییده گندآبه شهوت انسانیت لایق سبزی تو نخواهد بود

چرا می خواهی فریادت زنم

بگو که من رانده شده ی نگاهت نیستم ...

بگو که مرگ مرا لایق خواهد بود

 

خدایا بشنو لذت مرگ تدریجی مرا در این بیابان ....