بوی قهوه فضا را پر کرده است
مرگ لحظه ها لبخند را به لبانم هدیه می دهد
تخت مانند همیشه نرم و بی صدا مرا در آغوش می کشد .
سایه های سیاه مرا طواف می کنند .
تاریکی با چشمانم یکی می شود ودر اوج شهوت به لذت می رسد.
ناگاه در اوج سیاهی چهره خسته زن را در تلاطم ناباوری لمس می کنم .
نگاهش حاکی از سالها نابودیست .
تن برهنه اش را به یاد دارم در آن شب سرد قبرستان .
فاصله من تا بوی خون او به اندازه یک احساس است .
دستانم را بر روی عریانی اش می کشم .
خنجر کهنه ای است که در وسط سینه اش مانند همیشه برق می زند ...
صورتم را به نگاهش نزدیک می کنم ....
خونهای خشک شده لبش را می بوسم .
و خنجر را با تمام قدرت در وجودش فشار می دهم ....
خون تازه تمام وجودم را می شوید ........
خودم را در سیاهی گم می کنم ....
تخت آرام خوابیده....
فنجان قهوه ساعت هاست در انتظار است .
صدای خند زن را خوب می شناسم .....
*سلام به خاطر غیبت طولانیم این بار ۲ تا پست را با هم گذاشتم . معذرت می خوام اگه طولانی و خسته کننده است ...
مثل همیشه جواب نظراتتون را می تونید بخونید ...